گنجور

 
کلیم

عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می‌رود

چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می‌رود

خواب غفلت بس که چشم کاروان عمر بست

بانگ باید بر جرس‌ها زد که محمل می‌رود

کینه‌اش ای کاش باعث می‌شدی بر قتل ما

خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می‌رود

دهر اگر بحر پرآشوبست مستان را چه غم

کشتی من بی‌خطر دایم به ساحل می‌رود

چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت

راه باریکست کار از طبع کاهل می‌رود

بر زبان دارد حدیث چشم طوفان‌زای من

خامه محذورست گر با سینه در گل می‌رود

جذب شوقم می‌برد رهبر نمی‌خواهم کلیم

هرکه سیلابش برد بی‌خود به منزل می‌رود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode