گنجور

 
سحاب اصفهانی

ز آب چشم ماست کز دنبال محمل می‌رود؟

اینکه خلقی از قفایش پای در گل می‌رود

دل چو می‌رفت از قفای او وداع جان نکرد

ز آنکه می‌داند که جان هم از پی دل می‌رود

چون به بزمی بیندم اول مرا از صحبتی

می‌کند با دیگران مشغول و غافل می‌رود

مشکل از این گشته کار من که عشق نیکوان

آمد آسان در دل من لیک مشکل می‌رود

این دل سرگشته را چون نیک بینم در قفاست

هرکجا موزون‌قدی شیرین‌شمایل می‌رود

گر برفت از تیغ جورش بر زمین خونم (سحاب)

خود ز چشمم ز آرزوی تیغ قاتل می‌رود