گنجور

 
یغمای جندقی

هردم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد

آزمودیم به یک عمر برابر گذرد

آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف

همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد

حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان

فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد

گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک

تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد

منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز

تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد

خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب

عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد

چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل

شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد

گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای

مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد

نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل

گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد