هردم از عمر که بی شاهد و ساغر گذرد
آزمودیم به یک عمر برابر گذرد
آفتابی است رخت کز زنخ ابروی و زلف
همه بر سنبله و دلو و دو پیکر گذرد
حال دل با سپه غمزه چه محتاج بیان
فتنه پیداست بر آن رمز که لشکر گذرد
گذرد چشم و دلم بر لب و روی تو چنانک
تشنه بر دجله و مسکین به توانگر گذرد
منم و در رهت این اشک پیاپی وان نیز
تر نگردد کف پای تو گر از سر گذرد
خنجر از سینه گذشتن چو تو ضارب چه عجب
عجب آن است اگر سینه ز خنجر گذرد
چشم صیاد تو در چنبر زلف از پی دل
شاهبازی است که بر برج کبوتر گذرد
گشته دل بیخود و خواهد به رخش زد به خدای
مگذارید که دیوانه بر آذر گذرد
نگذرد از لب و رخسار تو یغما به مثل
گر جم از جام وز آئینه سکندر گذرد