گنجور

 
یغمای جندقی

تا به خاطر مژه و ابروی توام بر گذرد

همه در دیده و دل دشنه و خنجر گذرد

هر که دید آن لب نوشین و دل سنگین گفت

آب خضر است که بر سد سکندر گذرد

چشم و مژگانش نگه کن که همی پنداری

شهسواری است که بر قلب دو لشکر گذرد

حسن مردانه ات ار بر شکند طرف کلاه

شاهد مصر ز بازار به معجر گذرد

آفتابش می و برجش خم و چرخش ساقی

ای خوش آن عمر که در گردش ساغر گذرد

در ره توسنش ار گرد بر آید زجهان

مشت خاکی است که در موکب صرصر گذرد

خط و کاکل بنما ای همه شاهانت گدا

تا گدا از نمد و شاه ز افسر گذرد

عدل شد جور رخ و زلف تو کاین فتنه عام

ماجرائی است که بر مسلم وکافر گذرد

خم به ابروی کمان ناورد آن مه ز غرور

تیر آهم چه تفاوت که ز اختر گذرد

مژه از اشک جدا زان لب و دندان یغما

نگسلد رابطه تا رشته به گوهر گذرد