گنجور

 
جامی

هر که خواهد سوی آن شوخ ستمگر گذرد

واجب آنست که اول قدم از سر گذرد

کاش جان بگسلد از تن که مگر همره باد

گه گهی جانب آن سرو سمنبر گذرد

آه ازان شوخ که بر هر سر راهی که روم

بهر محرومی من از ره دیگر گذرد

ناگهان گر گذرش سوی من افتد روزی

تا نبینم رخ او بیش روان تر گذرد

در چمن چون به هوای قد او گریه کنم

آب چشمم همه بر سرو و صنوبر گذرد

همنشینا نفسی پیش نظر حایل شو

طاقتم نیست که آن مه ز برابر گذرد

او به کف تیغ که جامی ز سر خود بگذر

من در آن غم که مباد از سر من درگذرد