گنجور

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۲

 

رحمی بده خدایا آن سنگدل جوان را

یا طاقتی و صبری این پیر ناتوان را

بختم جوان و عقلم پیر است لیک عشقش

آورده زیر فرمان هم پیر و هم جوان را

گر زرد شد گیاهی در خشکسال هجران

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۰۷

 

در کنج غم نشستم خورسند باخیالت

خوشوقت آن که بیند هر ساعتی جمالت

این بس که سوزیم جان هر دم به داغ هجران

من کیستم که باشم شایسته وصالت

تیغم به فرق راندی وز فرقتم رهاندی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۱۱۲

 

پیرانه سر کشیدم سر در ره سگانت

موی سفید کردم جاروب آستانت

ای از هلال ابرو بر آفتاب تابان

مشکین کمان کشیده من چون کشم کمانت

کم زن گره میان را بر قصد من که ترسم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۶

 

از بس که چشم دارم کان مه ز در درآید

از جا جهم چو ناگه آواز در برآید

ریزم سرشک گلگون از زخمه مغنی

آری روان شود خون بر رگ چو نشتر آید

گرمم ز آتش دل زانسان که گر درین تب

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۵

 

آن لاله رخ که باشد از داغ ما فراغش

از دیده رفت لیکن بر سینه ماند داغش

سروی به تازگی بود از باغ لطف رسته

زد سیل قهر موجی کند از حریم باغش

خرم گلی به بستان بشکفت بعد عمری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم

این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

فرسوده قالب من همواره خاک بادا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۱

 

گل شد حریم کویت از اشک لاله گونم

باشد هنوز تشنه خاک درت به خونم

از بار دل تن من آمد چو کوه ور نی

در موج خیز گریه مشکل بود سکونم

زد از حباب خیمه گرد من آب دیده

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

 

هستم ز جان غلامت اما گریز پایم

صد بارم ار فروشی بگریزم و بیایم

گاهم رقیب خوانی گاهی سگ در خود

آن نام را نخواهم وین لطف را نشایم

دل را صبوری از تو یک لحظه نیست ممکن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۷۷۶

 

هر بامداد کان مه راند سواره بیرون

آید ز شهر خلقی بهر نظاره بیرون

اشکم به خون بدل شد خون هم نماند وین دم

می اوفتد ز دیده دل پاره پاره بیرون

شد آتشین دل من صد پاره و آید اکنون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۵۹

 

ساقی بیا که دارد اکنون به کف پیاله

بر طرف باغ نرگس بر روی دشت لاله

از جام لاله میگون گشته ست غنچه را لب

یا خود به زخم دندان در خون گرفته ژاله

هر دم ز دفتر گل خواند به باغ بلبل

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۵

 

دل کان میان نازک با خود خیال بسته

پیش تو مرغ جان را زان رشته بال بسته

چون خواسته مصور تصویر ابروی تو

بر آفتاب تابان مشکین هلال بسته

پی چون به بزم وصلت آرم که غیرت تو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۶۳

 

خوش آنکه وارهاند ما را ز ما زمانی

روشن ضمیر پیری یا خوبرو جوانی

این در جمال صورت آرایش دیاری

وان از کمال معنی آسایش جهانی

جز در حضور اینان از خود امان نیابیم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » فاتحة الشباب » غزلیات » شمارهٔ ۹۷۲

 

هر نازنین که بینم جولان کنان به راهی

آهی ز دل برآرم بر یاد کج کلاهی

چون آن دو هفته مه را همچون مه دو هفته

هر هفته دید نتوان قانع شدم به ماهی

تسکین چگونه یابد شوقم که در گذرها

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۷

 

ساقی بیا که دیگر زین گفت و گو بجانم

یکدم ز ساغر می نه مهر بر دهانم

تنگ آمدم ز دانش درده شراب صافی

تا لوح خاطرم را شوید ز هر چه دانم

هر چند حیله کردم از خویشتن نرستم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۹

 

دارند جمع ما را خوبان مو پریشان

خوش باد وقت ایشان چون وقت ما از ایشان

جمعیت دل آید از زلفشان به معنی

گرچه ز روی صورت باشد بسی پریشان

نی دل دریغ دارم زیشان نه جان شیرین

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۸

 

آن نازنین جوان را میل شکار جان بین

مشکین خدنگهایش بر عنبرین کمان بین

خط می زند به سبزی بر طرف عارض او

شاخی ز سنبل تر پیوند ارغوان بین

ای تن چو موی کرده در سرغیب دانی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۴

 

بهر خدنگ آه از بیداد دلستانی

باشد به پهلوی دل هر استخوان کمانی

از ناله دمادم فرسوده شد زبانم

می بایدم ز آهن همچون جرس زبانی

عمری به پیش تیرش بودی تنم نشانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۲

 

ای از دو جام لعلت ما را تمام نیمی

عیش تمام ما را بس زان دو جام نیمی

روشن جبین توست این یا خود طلوع کرده

از مطلع سعادت ماه تمام نیمی

گفتم ز ذکر نامت یابم ز خود رهایی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

 

دی جعد عنبر افشان برماه بسته بودی

خورشید چاشتگه را رونق شکسته بودی

خوش آنکه با خیالت شب چشم بسته بودم

چون چشم باز کردم پیشم نشسته بودی

حاسد ز بخت وارون گرچه نشست در خون

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » قطعات » شمارهٔ ۲۶

 

تازی سوار مجنون ملک سخن گرفته

در نکته های تازی با وی سخن ندارم

لیکن به گاه جولان میدان فارسی را

مجنون دیگر آمد انگشت نی سوارم

جامی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode