گنجور

 
جامی

بهر خدنگ آه از بیداد دلستانی

باشد به پهلوی دل هر استخوان کمانی

از ناله دمادم فرسوده شد زبانم

می بایدم ز آهن همچون جرس زبانی

عمری به پیش تیرش بودی تنم نشانه

اینک به سینه هرجا از زخم او نشانی

از تاج سربلندان شد عالی آستانش

زین آستان نباشد عالیتر آستانی

آهی که دور ازان مه خوردم فرو به سینه

بهر خراش جانم شد آتشین سنانی

باشد بهار خرم آن رخ ز سبزه خط

یارب مباد هرگز آسیبش از خزانی

از ضعف و عجز و پیری جامی ز پا فتادی

ای وای اگر نگیرد دست تو نوجوانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode