گنجور

 
جامی

ساقی بیا که دیگر زین گفت و گو بجانم

یکدم ز ساغر می نه مهر بر دهانم

تنگ آمدم ز دانش درده شراب صافی

تا لوح خاطرم را شوید ز هر چه دانم

هر چند حیله کردم از خویشتن نرستم

می ده که تا به مستی خود را ز خود رهانم

زان می که گر بنوشم یک جرعه روزی از وی

چون خضر تا قیامت زان جرعه زنده مانم

زان می که بعد عمری برخاک ار بریزی

چون شاخ تازه از گل برروید استخوانم

چون نیست می مباحم در کیش خودپرستان

به زآب روی ایشان خاک در مغانم

از می رساند جامی خود را به وصل جانان

ساقی بیا که باشد خود را به وی رسانم