گنجور

 
جامی

شوخی که تاجداران بوسند خاک راهش

سوی چو من گدایی مشکل فتد نگاهش

من کیستم که خواهم پهلوی او نشینم

این بس مرا که بینم از دور گاه گاهش

فرسوده قالب من همواره خاک بادا

بر هر زمین که باشد آمد شد سپاهش

هر کس به مهر آن خط میرد رسد به محشر

صد گونه سرخرویی از نامه سیاهش

در گلستان خوبی برگ وفا مجویید

کز خون بی گناهان پرورده شد گیاهش

من داد خود چه خواهم زان مه که نیست هرگز

چون پادشاه ظالم پروای دادخواهش

جامی ز کوی هستی بربست رخت گویی

کز هیچ سو نیاید دیگر فغان و آهش

 
 
 
مولانا

می‌گفت چشم شوخش با طره سیاهش

من دم دهم فلان را تو درربا کلاهش

یعقوب را بگویم یوسف به قعر چاهست

چون بر سر چه آید تو درفکن به چاهش

ما شکل حاجیانیم جاسوس و رهزنانیم

[...]

امیرخسرو دهلوی

دیدم چو آفتابی در سایه کلاهش

سایه گرفته مه را زان طره سیاهش

از بس که در کلاهش بر دوختم دو دیده

بادامه ای نشاندم بر پسته کلاهش

او چشم داشت بر من، من زلف او گرفتم

[...]

سیدای نسفی

هر صبحدم بروید خورشید جلوه گاهش

رخسار خود نهادست چون نقش پا به راهش

آتش زده به عالم چون نرگس سیاهش

برق سبک عنان را مژگان خوش نگاهش

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه