گنجور

 
جامی

دی جعد عنبر افشان برماه بسته بودی

خورشید چاشتگه را رونق شکسته بودی

خوش آنکه با خیالت شب چشم بسته بودم

چون چشم باز کردم پیشم نشسته بودی

حاسد ز بخت وارون گرچه نشست در خون

چون اختر سعادت بر من خجسته بودی

نگسستم از تو هرگز امید گرچه عمری

پیوند آشنایی از من گسسته بودی

جانم به غمزه خستی لیکن ز لطف پرسش

راحت رسان چو مرهم بر جان خسته بودی

گیسو کشان رسیدی چون مشکبو غزالی

کز دست صید پیشه با دام جسته بودی

جامی کنون که رستی از خود به عشق و مستی

می خواه عذر عمری کز خود نرسته بودی