گنجور

 
جامی

در کنج غم نشستم خورسند باخیالت

خوشوقت آن که بیند هر ساعتی جمالت

این بس که سوزیم جان هر دم به داغ هجران

من کیستم که باشم شایسته وصالت

تیغم به فرق راندی وز فرقتم رهاندی

جان باد دستمزدت تن باد پایمالت

دور از لب تو مردم لب تشنه جان سپردم

هرگز نخورده آبی از چشمه زلالت

بودن به کنج فرقت با صد ملال و حسرت

به زانکه با تو باشم وز من بود ملالت

تیغی بگیر و هر دم زخمی بزن که کردم

هم جان خود فدایت هم خون خود حلالت

جامی خموش کم شو از گفت و گو چو شد نو

ذوق غزل سرایی از شوق آن غزالت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode