اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۸
زلف ترا بدیدم و مشکم ز یاد رفتهر کو به دام زلف تو اندر فتاد رفت
بر بوی باد زلف تو شب روز میکنمدردا! کز اشتیاق تو عمرم به باد رفت
روزی اگر ز زلف تو بندی گشودهامبر من مگیر، کان به طریق گشاد رفت
گفتی که: بامداد مراد تو میدهمزان روز میشمارم و صد بامداد رفت
دل را […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۰
چندان نظر تمام، که دل نقش او گرفتاز وی نظر بدوز چو دل را فرو گرفت
بیرون رو، ای خیال پراکنده، از دلماز دیگری مگوی، که این خانه او گرفت
ای پیرخرقه،یک نفس این دلق سینهپوشبر کن ز من، که آتش غم در کو گرفت
جانا، تو بر شکست دل ما مگیر عیبچون سنگ میزنی، نبود بر سبو […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۲
از پیش دیده رفتی و نقش از نظر نرفتجان را خیال روی تو از دل به در نرفت
این آتش فراق، که بر میرود به سراز دیگ سینه در عجبم کو به سر نرفت!
آخر که دید روی تو، ای مشتری لقاکش در غم تو ناله به عیوق در نرفت
دوشم چه دود دل که ازین سینه برنخاست؟و […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۹
روزم خجسته بود، که دیدم ز بامدادآن ماه سرو قامت بر من سلام داد
ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرمکز نور روی خویش به خورشید وام داد
حوری که در مششدر خوبی جمال اونه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد
چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟
جایی که […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۳
چون بگذری دلم به تپیدن در اوفتددستم ز غم به جامه دریدن در اوفتد
گر پرتوی ز روی تو افتد بر آسمانماهش چو مشتری به خریدن در اوفتد
ور قامتت به باغ درآید، ز شرم اوحالی به قد سرو خمیدن در اوفتد
پرواز مرغ جان نبود جز به کوی توروزی که اتفاق پریدن در اوفتد
جان کمترین نثار تو […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۱
ترکم به خنده چون دهن تنگ باز کرددل را لبش ز تنگ شکر بینیاز کرد
کافر، که رخ ز قبله بپیچیده بود و سرچون قامتش بدید به رغبت نماز کرد
ای دلبری که عارض چون آفتاب توبر مشتری کرشمه و بر ماه ناز کرد
از درد دل چو مار بپیچید سالهاهر بیدلی، که عقرب زلف تو گاز کرد
با […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۱
ای سنگدل، به حق وفا کز وفا مگردعهدی بکن به وصل و از آن عهد وا مگرد
ما برگزیدهایم ترا از جهان، تو نیزپیوند ما گزین وز پیوند ما مگرد
در میغ خون دل شب هجر آشنای مامیبین و با مخالف ما آشنا مگرد
ای آنکه یک دم از دل ما نیستی جداهر دم به شیوهای دگر از […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴
هر کس که در محبت او دم برآوردپای دل از کمند بلاکم برآورد
خون جگر به حلق رسیدست وز هره نهدل را، که پیش عارض او دم برآورد
دل در جهان به حلقه ربایی علم شودگر سر در آن دو زلف چو پرچم بر آورد
گر دود زلف از آتش رویش جدا شودآتش ز خلق و دود ز […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۲
دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزدفریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیشیارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
دم در کشیده بود دل من ز دیر بازآتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
درویش را ز نوشت شاهی خبر نشدتا روزگاز نوبت این محتشم بزد
چون دیده بر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴
خواهم شبی بر آن دهن تنگ میر شدکامشب مرا تعلق او در ضمیر شد
این باد زلف اوست که باد بنفشه بردوین خاک کوی او که نسیمش عبیر شد
از هجر آن پری که خمیرم ز خاک اوستخاک جهان ز خون دو چشمم خمیر شد
مهر خود از دلم، دگران گو: برون بریدکم در درون محبت او جایگیر […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۶
نقش لب تو از شکر و پسته بستهاندزلف و رخت ز نسترن و لاله رستهاند
چشمان ناتوان تو، از بس خمار و خوابگویی که از شکار رسیدهاند و خستهاند
دل چون بدید موی میان تو در کمرگفت: این دروغ بین که بر آن راست بستهاند
سر در نیاورند ز اغلال در سعیرآنها که از سلاسل زلف تو جستهاند
در […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸۸
فرش زمردین به زمین در کشیدهاندو آنگه برو، ز گل، علم زر کشیدهاند
دوشیزگان باغ طبقهای سیم و زربر سر نهاده، پیش صنوبر کشیدهاند
آن سبزهای سایه نشین بین، که پیش گلدامن ز ماهتاب وز خور در کشیدهاند
گلها به دستیاری نم شاخ سبزه رااز خاک بر گرفته و در بر کشیدهاند
بر لوح خاک صورت کرسی لاله راگویی […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۲
مطرب، مهل که محنت و غم قصد جان کندراهی سبک بیار، که رطلم گران کند
گیر و گرفت چیست؟ چو با عشق ساختیمبر ما گرفته گیر که وصلی زیان کند
گر مهر و ماه را به در او برم شفیعبر من به جهد اگر دل او مهربان کند
جز دیده و دلم نپسندد نشانهایتیری که چشم و ابرویش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۵
یار آن کسی بود که به کارت نگه کندباری نگه کنی، دوسه بارت نگه کند
گاه دعا به نالهٔ زیرت چو گوش کردروز بلا به گریهٔ زارت نگه کند
روزی اگر ترا به میان در کشد غمیدستی بگیرد و ز کنارت نگه کند
بار کسی بکش، که ز پای ار بیوفتیباری به اوفتادن بارت نگه کند
چون مست شد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۷
عاشق کسی بود که چو عشقش ندی کنداول قدم ز روی وفا جان فدی کند
دلبر، که دستگیری عاشق کند ز لطفگر جان کنند در سر کارش کری کند
زهری که دشمنی دهد از بهر رنج، توبستان به یاد دوست بخور، تا شفی کند
بستم دکان مشغله را در به روی خلقتا عشق او در آید و بیع […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰۹
صبری کنیم تا ستم او چه میکند؟با این دل شکسته غم او چه میکند؟
هر کس علاج درد دلی میکنند و مادم در کشیده تا الم او چه میکند؟
در دست ما چو نیست عنان ارادتیبگذاشتیم تا کرم او چه میکند؟
ای بخت من، به دست من انداز دامنشوین سر ببین که: در قدم او چه میکند؟
عیسی دمست […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۰
دلدار دل ببرد و زما پرده میکندما را ز هجر خویشتن آزرده میکند
دل برد و جان اگر ببرد نیز ظلم نیستشاهست و حکم بر خدم و برده میکند
ما را ز هجر خویش بده گونه مرده کرداکنون عتاب و عربده ده مرده میکند
یکتایی دلم ز جفا هر دمی دو تاآن طرهٔ دراز دو تا کرده میکند
طفلان […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۱
نی بین که چون به درد فغانی همی کند؟هر دم ز عشق ناله بسانی همی کند
او را همی زنند به صد دست در جهانوز زیر لب دعای جهانی همی کند
سر بسته سر سینهٔ عشق بینوااز نی شنو، که راست بیانی همی کند
بادیش در سرست و هوایی همی پزددستیش بر دلست و فغانی همی کند
راهی همی […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۷
گر نقش روی خوب تو بر منظری کننداو را چو قبله کعبهٔ هر کشوری کنند
از حیرت جمال تو در چشم عاشقانچندان نظر نماند، که بر دیگری کنند
بیزیوری چو فتنهٔ شهرست روی توخود رستخیز باشد ارش زیوری کنند
برگشتن از حضور تو ممکن نمیشودبگذار تا بکشتن من محضری کنند
من دور ازین طرف نتوانم شدن به قصدبر قصد […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۱۹
آنرا که جام صافی صهباش میدهندمیدان که: در حریم حرم جاش میدهند
صوفی، مباش منکر مردان که سرعشقروز ازل به مردم قلاش میدهند
از لذت حیات ندارد تمتعیامروز، هر که وعدهٔ فرداش میدهند
ساقی، بیار بادهٔ گل رنگ مشک بویکار باب عقل زحمت اوباش میدهند
خوش باش، اوحدی، که حریفان دردنوشجام مطرب به عاشق خوش باش میدهند

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲
آنرا که چون تو لاله رخی در سرا بودمیلش به دیدن گل و سوسن چرا بود؟
سرو و سمن به قد تو مانند و روی توگر سرو با کلاه و سمن در قبا بود
در پای خود کشی به ستم هر دمی مرابیچاره عاشقی که به دست شما بود
با این کمان و دست که ما راست، پیش […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۸
آن روز کو که روی غم اندر زوال بود؟با او مرا به بوسه جواب و سؤال بود
با آن رخ چو ماه و جبین چو مشتریهر ساعتم ز روی وفا اتصال بود
از روز وصل در شب هجر او فتادهامآه! آن زمان کجا شد و باز این چه حال بود؟
بر من چه شب گذشت ز هجران یار […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۹
دیگی که پار پختم چون ناتمام بودباز آمدم که پخته شود هر چه خام بود
امسال نام خویش بشویم به آب میکان زهدهای پار من از بهر نام بود
بسیار سالهاست که دل راه میرودوانگه بدان که: منزل اول کدام بود؟
چون آمدم به تفرقه از جمع او، مگرآن بار خاص باشد و این بار عام بود
بر دل […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۱
روز وداع گریه نه در حد دیده بودتوفان اشک تا به گریبان رسیده بود
نزدیک بود کز غم من ناله برکشداز دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود
دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟آن کس که جان به خون دلش پروریده بود
آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدلما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود
چون […]

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۴
روزی کنی به سنگ فراقم جدا ز خودروزی چنان شوی که ندانم ترا ز خود
من آشنای روی تو بودم، مرا ز چهبیگانه میکنی دگر، ای آشنا، ز خود؟
هر گه که پر شود ز خیالت ضمیر منپر بینم این محله و شهر و سرا ز خود
وقتی به حال خود نظرم بود و این زمانگشتم چنان، که […]
