گنجور

 
اوحدی

تا زنده‌ایم، یاد لبش بر زبان ماست

ذکرش دوای درد دل ناتوان ماست

گر فتنه می‌شویم بر آن روی، طرفه نیست

زیرا که یار فتنهٔ آخر زمان ماست

گیرم که مهر او ز دل خود برون برم

این درد را چه چاره؟ که در مغز جان ماست

از ما مپرس: کاتش دل تا چه غایتست؟

از آب دیده پرس، که او ترجمان ماست

انصاف، حیف نیست که باری نمی‌دهد؟

شاخی چنین شگرف، که در بوستان ماست

مشکل رها کند که : بگوییم حال خویش

بندی، که از محبت او بر زبان ماست

ای اوحدی، ز غیر شکایت چه می‌کنی؟

ما را شکایت از بت نامهربان ماست