گنجور

 
اوحدی

مطرب، چو بر سماع تو کردیم گوش را

راهی بزن، که ره بزند عقل و هوش را

ابریشمی بساز و ازین حلقه پنبه کن

نقل حضور صوفی پشمینه پوش را

جامی بیار، ساقی، از آن بادهای خام

وز عکس او بسوز من نیم جوش را

بر لوح دل نقوش پریشان کشیده‌ایم

جامی بده، که محو کنیم این نقوش را

ما را به می بشوی، چنان کز صفای ما

غیرت بود مشایخ طاعت فروش را

بر ما ملامت دگران از کدورتست

صافی ملامتی نکند در نوش را

با مدعی بگوی که: ما را مگوی وعظ

کاگنده‌ایم سمع نصیحت نیوش را

ای باد صبح، نیک خراشیده خاطریم

لطفی بکن، به دوست رسان این خروش را

گرمی کند به خلوت ما آن پری گذر

بگذار تا گذار نباشد سروش را

شد نوش ما چو زهر ز هجران او، ولی

زهر آن چنان خوریم به یادش که نوش را

ای اوحدی، بگوی سخن، تا بداندت

دشمن، که بی‌بصر نشناسد خموش را