گنجور

 
اوحدی

ای نرگس تو فتنه و در فتنه خواب‌ها

زلف تو حلقه‌حلقه و در حلقه تاب‌ها

حوران جنت ار به کمالت نگه کنند

در رو کشند جمله ز شرمت نقاب‌ها

دست قضا چو نسخهٔ خوبان همی‌نبشت

روی تو اصل بود و دگر انتخاب‌ها

گر پرتوی ز روی تو در عالم اوفتد

سر بر کند ز هر طرفی آفتاب‌ها

آخر زکوة این همه خوبی نه واجبست؟

منعت که می‌کند که نکردی ثواب‌ها؟

فردا مگر گناه نباشد مرا به حشر

کامروز در فراق تو دیدم عذاب‌ها

من می‌کنم دعا و تو دشنام می‌دهی

آری، بر تو کم نبود این جواب‌ها

از اشک دیده بر ورق روی چون زرم

گویی مگر به سیم کشیدند باب‌ها

امشب چنان گریسته‌ام کاشک چشم من

همسایه را به خانه در افکند آب‌ها

بر خوان سینه از دل بریان نهاده‌ام

در رهگذار خیل خیالت کباب‌ها

غیری در اشتیاق تو گر نامه‌ای نوشت

شاید که اوحدی بنویسد کتاب‌ها