گنجور

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲

 

بفرخی و سعادت بخواه جام شراب

که باز باغ برید از پرند سبز ثیاب

ز رنگ میغ و ز برگ شکوفه پنداری

زمین حواصل پوشید و آسمان سنجاب

بشاخ سوسن نازک قریب شد قمری

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵

 

در قناعت و توفیق دین و مذهب راست

بروزگار تو ، ای فخر کاینات ، کراست؟

برون ز راه تو هر راه کاندر آفاقست

غریق بیم و امید و اسیر روی و ریاست

فزایش سخن و نکتۀ بدیع تو را

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۲

 

بفال سعد و خجسته زمان و نیک اختر

نشسته بودم یک شب بباغ وقت سحر

ز باختر شده پیدا سر طلایۀ روز

کشیده لشکر شب جوق جوق زس خاور

فلک چو بیضۀ عنبر نمود و انجم او

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۴

 

چه روز بود که آن ، ماهروی سیمین بر

برسم تعبیه بیرون گذشت بر لشکر ؟

حمایلی ز زر خسروانه اندر کتف

بلا رگی کهن آزموده اندر بر

برنگ چهرۀ من بر حمایلش کوکب

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

 

از آن دو عارض سوسن نمای لاله اثر

بنفشه‌وار فرو برده‌ام به زانو سر

ز فرقت رخ او بسکه خون همی بارم

بسان چشم همایست چشم من بصور

بنفشه رویم و سیمین سرشک از آنکه بتم

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۱۹

 

خوش و نکو ز پی هم رسید عید و بهار

بسی نکوتر و خوشتر ز پار و از پیرار

یکی ز جشن عجم جشن خسرو افریدون

یکی ز دین عرب دین احمد مختار

جهان بسان یکی چادری شدست یقین

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۲۲

 

بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار

بدست ابر بسوی صبای عنبر بار

شگفت و خوب یکی نامه ای ، که هر حرفی

ازو شگفتی و خوبی همی نمود هزار

بجای حرف سطر در بیاض او شنگرف

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۱

 

ز موج دریا این آبر آسمان آهنگ

کشیر رایت پروین نمای بر خرچنگ

مشعبد آمد پروین او ، که در دل کوه

چو وهم مرد مشعبد همی نماید رنگ

سپهر رنگین زو گشت کوه سیم اندود

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۲

 

ایا بجود و بآزادگی بدهر مثل

جهان بکلک تو و کف تو فکنده امل

چگونه رنجه نباشم برنج تو ؟ که مرا

ز نعمت تو بود مغز استخوان بمثل

اگر ز فکرت تو دوش خواب خوش کردم

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۴

 

ز نور قبۀ زرین آینه تمثال

زمین تفته فرو پوشد آتشین سر بال

فروغ چتر سپهری بیک درخشیدن

بسنگ زلزله اندر زند بگاه زوال

درر چو لاله شود لعل در دهان صدف

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۰

 

ایا بفضل و کرم یاد کرده از کارم

زیاد کرد تو بسیار شکرها دارم

خصایل تو سزاوار مدحتند همه

بجلوه کردن آن من رهی سزاوارم

چنان کنم بسعادت که تا کم از یکسال

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۱

 

بر آن صحیفة سیمین مسای مشک مقیم

که رنگ مشک نماید بر آن صحیفة سیم

مکن ستیزه اگر چند خوبرویان را

ستیزه کردن بیهوده عادتیست قدیم

غرض ز مشک نسیمست ، رنگ نیست غرض

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۳

 

ز تاب عنبر با تاب بر سهیل یمن

هزار حلقه شکست آن نگار عهدشکن

چه حلقه ای ؟ که معلق نهاد دام بلا

چه عنبری ؟ که معنبر نمود اصل فتن

گهی ز نافۀ مشکست ماه را زنجیر

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۴۹

 

بهار تازه ز سر تازه کرد لاله ستان

برنگ لاله می از یار لاله روی ستان

جهان جوان شد و ما همچنو جوانانیم

می جوان بجوان ده درین بهار جوان

بشادکامی امروز داد خویش بده

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۲

 

بمژده خواستی آن نور چشم و راحت جان

بر من آمد پروین نمای و ماه نشان

نهفته انجم او در عقیق عنبر بوی

شکسته سنبل او در سهیل مشک افشان

درست گفتی بر مه بنفشه کاشت همی

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۷

 

مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان

همی فزاید نور و همی فروزد جان

وزین فروزش جان و از آن فزایش نور

نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان

اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۵۹

 

مگر که زهره و ما هست نعت آن دلخواه

که با سعادت زهره است و باطراوت ماه

سعادتی که همه در روان گشاید طبع

طراوتی که همه بر خرد ببندد راه

اگر چه در نسب آدم آفتاب نبود

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۰

 

مبارکی و سعادت نمود روی بشاه

از آن مبارک و مسعود تحفهای زاله

چه تحفه ایست ؟ یکی فر خجسته فرزندست

موافقان را شادی فزای و انده کاه

بشهریاری و شاهی تمام نسبت او

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۱

 

ز روی و قد تو بی شک صنوبر آید و ماه

ز روشنی و بلندی که هستی ، ای دلخواه

اگر صنوبر و ماهی شگفت و طرفه است این

شگفت و طرفه بود مردم از صنوبر و ماه

و شاق حلقۀ زلف ترا بشهر ختن

[...]

ازرقی هروی
 

ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۶۲

 

چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه

پگاه رفت بعید آن نگار زی درگاه

بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا

ببرگ سنبل خوشبوی بر نهاده کلاه

بهر زمین که بر افگنده سایۀ رخ و زلف

[...]

ازرقی هروی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode