گنجور

 
ازرقی هروی

چو کوس عید ز درگه بکوفتند پگاه

پگاه رفت بعید آن نگار زی درگاه

بشاخ سوسن آزاد برفگنده قبا

ببرگ سنبل خوشبوی بر نهاده کلاه

بهر زمین که بر افگنده سایۀ رخ و زلف

گل سپید بر و توده گشت و مشک سیاه

ز روی و قدش بر سرو ماه پیدا شد

بجوشن اندر سرو و بمغفر اندر ماه

درست گشت از آن خوب چهر خرگاهی

که حور گیرد آری غنیمت از خرگاه

اگر نظاره جهان بر سپاه و عید بدند

نظاره بود بر آن ماه روی عید و سپاه

ز نور عید و ز زیب سپاه پنداری

بنور و زیب فزون بود روی آن دلخواه

سرشک و پشت رهی را دوتا و رنگین کرد

بنفش چهرۀ رنگین و بوی زلف دوتاه

ز بوی زلفش بر باد بیضۀ عنبر

ز نقش رویش بر خاک رزمۀ دیباه

ز عشق آن بر چون نقره کرد اشک مرا

روان و سرخ بمانند نقره اندر گاه

بجای دیده بسر در بنفشه و گل یافت

هر آنکسی که بدان روی و موی کرد نگاه

ز روشنی رخ او گفتیی مثال ستد

ز رای روشن خواجه عمید ملک پناه

فخار آل سری ، خواجۀ عمید شرف

وزیر زادۀ شاهنشه بن شاهنشاه

ابوالحسن علی بن محمد ، آنکه بدوست

جمال مسند و صدر کمال و آلت جاه

روان ببرتری از شخص او شدست شریف

خرد بروشنی از رای او شدست آگاه

صفات نعمت او چون جهان کند پانصد

خیال نعمت او چون فلک کند پنجاه

اگر بجاه وی از آفتاب نامه رسد

نوشته باشد عنوان که : عبده و فداه

فلک پدید نیارد چو دولتش دولت

زمانه یاد نیارد چو درگهش درگاه

ایا بزرگ عمیدی ، که نور روحانی

بپیش رای تو آرد سجود بی اکراه

هر آن کسی که ببیند کمال قدر ترا

گمان برد که باشباه تو نیابد راه

من این نگویم کاشباه را بتو ره نیست

ولیک نیست ز اقران تو ترا اشباه

تو آن کریم نژادی ، کجا گنه کاری

بخشم تو ز تو هرگز ندید باد افراه

ز بسکه عفو تو پیش گتاه باز شود

گناهکاز نترسد همی ز جرم گناه

هر آن شفاه که بوسید دست فرخ تو

روان گذار نیارد بر آن شریف شفاه

میاه تا بسخای کفت نشد موصوف

حیات جانوران را سبب نگشت میاه

درم ز غیرت صنع سخای تو پس ازین

ز کان نزاید بی لا اله الا الله

گر از امان تو روباه بهره ای یابد

بکام شیر درون بچه پرورد روباه

بعکس آتش تیغت ز بیم بگریزد

بسان زیبق از اصلاب دشمنان تو باه

وگر درفش بهاری ز تیغ تو جهدی

ز خاک گوهر الماس رویدی ، نه گیاه

همی نماید با عمر و قدر و دانش تو

عقول پست و سخن اندک و امل کوتاه

زمین بقدر مه از آسمان شود وقتی

که بهر خدمت تو بر زمین نهند جباه

چو ناف آهوی خر خیز مادحان ترا

بوصف خلق تو از مشک پر شود افواه

صفات جود تو در چشم عقل دریاییست

چنانکه بازوی فکرت نبردش بشناه

تویی که سایۀ جاه تو وان دشمن تو

گران ترست ز کوه و سبک ترست ز کاه

اگر بمعجزۀ مهتری کنی دعوی

ترا عناصر و ارواح تابعند و گواه

مخالف تو ترا با خود ار قیاس کند

که سرخ و زرد شود رنگ و روی او گه گاه

مگر سحاب زجود تو جفت تشویرست

بکف نیارد برهان برین قیاس تباه

چگونه برهان آرد کسی که از ره قدر

ز چاه زمزم گیرد قیاس رود فراه ؟

خدایگانا ، امروز بر سعادت عید

نشاط جوی بکام و طرب فزای بگاه

ز لاله رخ صنمی سرو قد بخواه و بنوش

برنگ لاله میی بر سماع سرو ستاه

نشاط کن بمی لعل ، زان کجا می لعل

ز خواب و رنج روانست مایۀ انباه

همیشه تا که محالست از طریق طلب

ز چاه راحت بخت و زبخت محنت جاه

مرا فقان ترا بخت باد و راحت و عز

مخالفان ترا جاه باد و محنت و آه