گنجور

 
ازرقی هروی

مرا درین تن و این دیدۀ چو لاله ستان

همی فزاید نور و همی فروزد جان

وزین فروزش جان و از آن فزایش نور

نداد بهره از آن چهره جز مرا یزدان

اگر بچشم کسان دلربای من نه نکوست

سپاس از آن که نکوی منست و زشت کسان

ز گرگ چون رمه ایمن بود چنان نبود

که در فراغ تن آسان بود همیشه شبان

من آن کسم که مرا در خیال چهرۀ او

نگارخانه شود خانه پر می و ریحان

وگر بچهرۀ او ژرف ژرف در نگری

گمان برم که تو بر عشق او کنی تاوان

بزرگوار خدایا ، که شکل یک صورت

مرا نمود چنین و ترا نمود چنان

مرا روان و زبانی ز کردگار عطاست

بمهر و مدح همی پرورم روان و زبان

روان بمهر نگاری که اوست فخر زمین

زبان بمدح بزرگی که اوست فخر جهان

وجیه دولت ابوعاصم ، آنکه عصمت او

همی حصار کند بر حریم او سبحان