گنجور

 
ازرقی هروی

بوقت صبح یکی نامه ای نوشت بهار

بدست ابر بسوی صبای عنبر بار

شگفت و خوب یکی نامه ای ، که هر حرفی

ازو شگفتی و خوبی همی نمود هزار

بجای حرف سطر در بیاض او شنگرف

بجای نظم سخن در سواد او زنگار

که ما بشرط امارت بباغ نامزدیم

بحکم جنبش دریای صاعقه کردار

بره شتاب نکردیم ، از آنکه نتوان ساخت

بساز اندک سامان لشکر بسیار

چو ما کرانۀ چتر سیه برافروزیم

بر آسمان کبود از میان دریا بار

خدنگ بارد ابر از مدار جوشن پوش

ز دامن زره زنگیان تیغ گزار

ز آب روشن سازیم بسد رنگین

ز خاک تیره برآریم لؤلؤ شهوار

ز شاخ بسد در لؤلؤ اوریم صور

ز عقد لؤلؤ در بسد افگنیم نگار

ز عقد لؤلؤ طاوس بر کند شهپر

ز شاخ بسد طوطی برون زند منقار

بباغ جامۀ تستر بود به از تستر

براغ مشک تتاری بود به از تاتار

ازین بدایع چندان که در توان گنجد

من آن خویش بیارم ، تو آن خویش بیار

ستاره بار و زمرد فشان و گر خواهی

ستاره ساز ز شاخ و زمرد آر ز بار

ستاره ای که زمه وقت نور دارد ننگ

ز مردی که ز درگاه فخر دارد عار

زنیل و مشک بپیوند درع داودی

ز در و مینا بنمای تیغ گوهر دار

بدرع مشکین از هیچ خصم مستان زخم

بتیغ مینا با هیچ کس مکن پیکار