محتشم کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۶۰
چو مینماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاریز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری
بخشم گفتی، نمیگذارم، که زیر تیغم، برآوری دممرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری
شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارمبه خواب کس را نمیگذرام ز بس که […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲
اگر بهگلشن ز نازگردد قد بلند تو جلوه فرما
ز پیکرسر وموج خجلتشود نمایان چو می ز مینا
ز چشم مستت اگر بیابد قبولکیفیت نگاهی
تپدزمستیبه رویآیینهنقش جوهرچوموج صهبا
نخواند طفل جنون مزاجم خطی زپست وبلند هستی
شوم فلاطون ملک!دانش اگر شناسم سر ازکف پا
به هیچ صورت زدورگردون نصیب مانیست سربلندی
زبعد مردن مگر نسیمی غبار ما را […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۹
چهظلمت است اینکهگشتغفلت بهچشم یاران ز نور ییدا
همه به پیش خودیم اما سرابهای ز دور پیدا
فسون و افسانهٔ تو و من فشاند بر چشم وگوش دامن
غبار مجنون به دشت روشن چراغ موسی به طورپیدا
در آمد و رفت محوگشتیم و پی به جایی نبردکوشش
رهیکهکردیم چون نفس طی نشد به چندین عبورپیدا
به فهمکیفیت حقیقتکه راست بینشکجاست فطرت
بغیر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۰
نشد دراین درسگاه عبرت بهفهم چندین رساله پیدا
جنون سوادیکهکردم امشب ز سیر اوراق لاله پیدا
صبا زگیسوی مشکبارت اگر رساند پیام چینی
چو شبنم از داغ لالهگردد عرق ز ناف غزاله پیدا
فلک ز صفریکه میگشاید بر عتبارات میفزاید
خلای یک شیشه مینماید پری ز چندین پیاله پیدا
چه موج بیداد هیچ سنگی نبست برشیشهام ترنگی
شکسته دارد دلم به رنگیکه […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵
به شبنم صبح، اینگلستان، نشاند جوش غبار خود را
عرق چوسیلاب ازجبین رفت وما نکردیمکار خود را
ز پاس ناموس ناتوانی چو سایهام ناگزیر طاقت
که هرچه زینکاروانگرانشد بهدوشم افکند بار خودرا
بهعمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش وکم ز غفلت
توگر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمارخود را
ز شرممستی قدحنگونکن، دماغ هستی بهوهم خونکن
تو […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۳
چهکدخداییست ای ستمکش جنونکن از دردسر برونآ
تو شوق آزاد بیغباری زکلفت بام و در برون آ
بهکیش آزادگی نشایدکه فکر لذات عقده زاید
ره نفسپیچ وخم ندارد چونی زبند شکربرون آ
اگر محیطگهر برآیی قبول بزم وفا نشایی
دلی بهذوق حضور خونین سرشکی از چشم تر برون آ
دماغ عشاق ننگ دارد علم شدن […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۲
طرب در این باغ میخرامد ز ساز فرصت پیام بر لب
ز نرگس اکنون مباش غافلکه نیگرفتهست جام بر لب
اگر به معنی رسیده باشی خروش مستان شنیده باشی
چو برگ تاکاند اهل مشرب نهفته ذکر مدام بر لب
رساند خلقی ز هرزه رایی به عرصهٔ قدرتآزمایی
هجوم اشغال ژاژخابی چو توسن بیلجام بر لب
بهخودفروشیست عزتو شانبهحرف و صوتاست فخر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۷۹
زهی چمن ساز صبح فطرت، تبسم لعل مهرجویت
ز بویگل تا نوای بلبل، فدای تمهید گفتگویت
سحر نسیمی درآمد از در، پیام گلزار وصل در بر
چو رنگ رفتم زخویش دیگر، چه رنگ باشد نثار بویت
هوایی مشق انتظارم، ز خاک گشن چه باک دارم
هنوز دارد خط غبارم، شکستهٔکلک آرزویت
به جستجو هر طرف شتابم، همان جنون دارد اضطرابم
به زبر […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۸۴
تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث
نوای ساز قدم شنیدن ز زخمههای زبان حادث
شکستو بستی کهموج دارد کسیچه مقدار واشمارد
به یک وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث
ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد
به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث
ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۹۱
جهان، جنون بهار غفلت، ز نرگس سرمهساش دارد
ز هر بن مو به خواب نازیم و مخمل ما قماش دارد
اگر دهم بوی شکوه بیرون ز رنگ تقریر میچکد خون
مپرس ازیأس حال مجنون دماغگفتن خراش دارد
چو شد قبول اثر فراهم زخاکگل میکند حنا هم
فلک دو روزی غبار ما هم به زبرپای تو کاش دارد
گشاد بند نقاب امکان […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۰۹
اسیر آن پنجهٔ نگارین رهایی ازهیچ در ندارد
حنا به صد رنگ وحشت آنجا چو رنگ یاقوت پرندارد
جبین به تسلیم بینیازی بهخاک اگر نفکنی چه سازی
ز عجز دور است تیغ بازی که سایه غیر از سپر ندارد
درین زیانگاه برق حاصل غرور طبع است و خلق غافل
به صدگداز ارکنی مقابل که سنگ ز آتش خبر ندارد
نفس غبار […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند
چه ممکن است اینکه سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
نرست تخمی در این گلستان که نوبهاری نکرد سامان
هوای رنگ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
ندارد از […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگگیرد
جو شمع کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب گردد
که سر فرازد به اوج گردون و راه کام نهنگ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیهکردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔکس به جز سیاهی چه رنگگیرد
گهر نیام […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتیام پای رفتنی که اگر محیطم به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی که جم نگیرد
در آن دبستان که سعی گردون به حک دهد خط کهکشانش
کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد
درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم
کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره کم نگیرد
ز عرصهٔ اعتبار […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
فسردگیهای ساز امکان ترانهام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نیام خجالتکش کدورت
چو آینه دست بینیازان ز هر چه گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی را به سر فکندهست خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم کسی که خود را گران نگیرد
ز دست رفتهست اختیارم، به پارسایی کشیده […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
تمام شوقیم لیک غافلکه دل به راهکه میخرامد
جگربه داغکه مینشیند نفس به آهکه میخرامد
ز اوج افلاک اگر نداری حضور اقبال بینیازی
نفس به جیبت غبار دارد ببین سپاهکه میخرامد
اگرنه رنگ ازگل تو دارد بهار موهوم هستی ما
به پردهٔ چاک اینکتانها فروغ ماهکه میخرامد
غبار هر ذره میفروشد به حیرت آیینهٔ تپیدن
رم غزالان این بیابان پی نگاهکه میخرامد
ز […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
نداشت پروای عرض جوهر، صفای آیینهٔ فرنگش
تبسم امسال کرد پیدا رگی ز یاقوت شعله رنگش
شکست از آن چشم فتنه مایل غبار امکان به بال بسمل
مباش از افسون سرمه غافل هنوز دستی است زیر سنگش
به مرغزاری که نرگس او کند نگاهی ز کنج ابرو
ز داغ خود همچو چشم آهو به ناز چشمک زند پلنگش
چسان ز خلوت […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت میکشیدمچو شمع، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
بهگوشم از صدهزار منزل رسید بیپرده نالهٔ دلولی من بیتمیز غافلکه حرف لعل تو میشنیدم
در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ سازکردمبه هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم
یقین به نیرنگکرد مستم نداد جام یقین به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶۹
غبار یأسم به هر تپیدن هزار بیداد مینگارم
به سرمه فرسود خامه اما هنوز فریاد مینگارم
به مکتب طالع آزمایی ندارم از جانکنی رهایی
قفای زانوی نارسایی دماغ فرهاد مینگارم
اگر به بر عشق تار مویی رسم به نقاش آن تبسم
ز پردهٔ دیده تا به مژگان چه حیرتآباد مینگارم
ز سطر عنوان عجز نالی مباد مکتوب شوق خالی
ز آشیان شکسته […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۳
بر آن سرم کز جنون نمایم بلند و پست خیال یکسان
به جیب ریزم غبار دامن کشم به دامن زه گریبان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی ز نیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازینکه داریم چشم حیران
تبسمی، حرفی، التفاتی، ترحمی، پرسشی، نگاهی
شکست دل شیشه چند چیند ز چین ابروی طاق نسیان
به سرکشیها تغافل آراتر از […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
زهی به شوخی بهار نازت شکسته رنگ غرور امکان
دو نرگست قبلهگاه مستی دو ابروبت سجده جای مستان
سخن ز لعل تو گوهر آرا نگه ز چشم تو باده پیما
صبا ز زلف تو رشته بر پا چمن ز روی تو گل به دامان
به غمزه سحری، به ناز جادو، به طره افسون، به قد قیامت
به خط بنفشه، به […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمیتوان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بینشانی رنگ گلشنی […]

بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
چه دارد این گیر و دار هستی گداز صد نام و ننگ خوردن
شکست آیینه جمع کردن فریب تمثال رنگ خوردن
خوشست از ترک خودنمایی دمی ز ننگ هوس برآیی
به کسوت ریش روستایی ز شانه تا چند چنگ خوردن
شرار تا سر ز خود برآرد نه روز بیند نه شب شمارد
دماغکمفرصتان ندارد غم شتاب و درنگ خوردن
مزاج همت […]

صامت بروجردی » غزلیات » شمارهٔ ۲۹
خوش آن تنی را که مو به موی شکنج زلفت بتاب دارد
خوش آن دلی را که آرزوی خیال رویت کباب دارد
سواد زلفت که جز دل آزاری از خم وی کسی ندیده
مگر نداند که بر غریبان پناه دادن ثواب دارد
گناه ما را چرا نپرسی بتاز چابک سوار نازت
که بهر قتل ضعیف حالان همیشه پا در رکاب […]
