گنجور

 
بیدل دهلوی

فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد

حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد

ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت

چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد

سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت

سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد

ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم

به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد

به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان

ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد

مناز بر مایهٔ تعیّن ‌که‌ کاروان متاع همّت

به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد

ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌نیازی

به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد

اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل

که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد

کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی

که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد

درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی

که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد

فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت

کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد

اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل

که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد