گنجور

 
محتشم کاشانی

چو می‌نماید، که هست با من، جفا و جورت، ز روی یاری

ز دست جورت، فغان برآرم، اگر تو دست از، جفا نداری

بخشم گفتی، نمی‌گذارم، که زیر تیغم، برآوری دم

مرا چه یارا که دم برآرم، اگر دمارم، ز جان برآری

شب فراقت کز اشتیاقت به جان فکارم به تن نزارم

به خواب کس را نمی‌گذرام ز بس که دارم فغان و زاری

نه همزبانی، که من زمانی، باو شمارم، غمی که دارم

نه نیک خواهی که، گاهگاهی، ز من بپرسد، غم که داری

به درد از آنرو، گرفته‌ام خو، به خاک از آن رو، نهاده‌ام رو

که عشق کاری، نباشد الا، به دردمندی، ز خاکساری

اگرچه کردم، چو بلبل ای گل، در اشتیاقت، بسی تحمل

ز باغ وصلت، گلی نچیدم، جز این که دیدم، هزار زاری

همیشه گوئی، که محتشم را، برآرم از جا، درآرم از پا

ز پا درآید، ز جان برآید، شبی که مستش، تو در برآری