گنجور

 
بیدل دهلوی

تأمل عارفان چه دارد به کارگاه جهان حادث

نوای ساز قدم شنیدن ز زخمه‌های زبان حادث

شکست‌و بستی که‌موج دارد کسی‌چه مقدار واشمارد

به ‌یک ‌وتیره است تا قیامت حساب سود و زیان حادث

ز فکر سودای پوچ هستی به شرم باید تنید و پا زد

به دستگاه چه جنس نازد سقط فروش دکان حادث

ازبن بساط خیال رونق نقاب رمز ظهور کن شق‌

خزان ندارد بهار مطلق بهار دارد خزان حادث

فسانه‌ای ناتمام دارد حقیقت عالم تعین

تو درخور فرصتی‌ که داری تمام‌ کن داستان حادث

کسی در‌ین دشت بی‌سر و پا برون منزل نمی‌خرامد

به خط پرگار جاده دارد تردد کاروان حادث

غم و طرب نعمت است اما نصیب لذت‌ که راست اینجا

تجدد الوان ناز دارد نیاز مهمان خوان حادث

اگرشکستیم وگر سلامت‌که دارد اندیشهٔ ندامت

بر اوستاد قدم فتاده است رنج میناگران حادث

رموز فطرت بر این سخن کرد ختم صد معنی و عبارت

که آشکار و نهان ندارد جز آشکار و نهان حادث

به پستی اعتبار بیدل ‌عبث فسردی و خاک گشتی

نمی‌ توان‌ کرد بیش از اینها زمینی و آسمان حادث