گنجور

 
واعظ قزوینی

کدام روز آن، نگار بدخو، بجنگ دلها، کمر نبندد

ز غمزه تیغ و، ز عشوه خنجر،ز چین ابرو، سپر نبندد

ببر پیامی، اگر توانی، بآن جفاجو، ز جانب ما

که از مروت سخن نگوید،به خویش تهمت، دگر نبندد

شب جدایی، دل چو سنگش توان خراشید، به ناخن غم

هجوم دردش، ز عقده دل، ره فغان را، اگر نبندد

به آن گل رو، به آن خم مو، به سوی گلشن، اگر خرامی

گیا ز حیرت، ز جانخیزد، شکوفه دیگر، ثمر نبندد

ز هر رگ جان، که سوزد از عشق، نمیتواند فغان نخیزد

که شمع هرگز، برشته خود، ز جلوه پای شرر نبندد

ز درد عشقش، ز بسکه با خود شکستگیها به خاک بردم

گذار موری، بر استخوانم، اگر بیفتد، کمر نبندد

دگر نبیند، قرار و آرام، کسی که آویخت، دلش به مویی

بگو به واعظ، ز جانب ما، که دل به موی، کمر نبندد