گنجور

 
بیدل دهلوی

اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد

شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد

جو شمع ‌کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب‌ گردد

که سر فرازد به اوج‌ گردون و راه‌ کام نهنگ‌ گیرد

ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن

درین خم نیل جامهٔ‌کس به جز سیاهی چه رنگ‌گیرد

گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا

حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ‌ گیرد

ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل

کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ‌ گیرد

ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم

که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ‌ گیرد

به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت

حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع ‌اگر گل به‌چنگ‌ گیرد

ز چنگ ‌آفت‌ کمین‌ گردون‌ کجا رود کس چه چاره سازد

پی رمیدن ‌گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ‌ گیرد

ز تیره‌ طبعان وقت بگسل‌، مخواه ننگ وبال بز دل

ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد

درین‌ جنون‌زار فتنه سامان‌، به شعله‌ کاران ‌کذب و بهتان

مجوش چندان‌ که عالمی را نفس به دود تفنگ ‌گیرد

مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل

هزار آتش نفس‌ گدازد که آب خشکی ز سنگ ‌گیرد