گنجور

 
جویای تبریزی

بگو به پیرمغان که شبها به روی میخواره درنبندد

که هر که بهر شکست دلها کمر ببندد، کمر نبندد

شب فراقت سر تو گردم به گرد خاطر مگرد چندین

حذر که آهم چو نخل شعله بری به غیر از شرر نبندد

زبخت واژون و جوش گریه ز طالع دون و فرط زاری

هجوم اشکم شب وصالت عجب که راه نبندد

به ترک دنیا مگر توانی ز رنج مردن نجات یابی

کسی که در شد به کنج عزلت کمر به قصد سفر نبندد

به آب و تاب گل جمالت به حسن رخسار و عقد دندان

هوا نگرید چون نخندد سمن نروید گهر نبندد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode