حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۲
تا به کی عجب و شرک و خود بینی
با خدا باش تا خدا بینی
این همه شوق و عشق و درد و نیاز
در میان هیچ تو همه اینی
شش همی خواهی و یک آمد نقش
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱ - در توحید
منّت از ذوالجلال والاکرام
بَدو آغاز و غایتِ انجام
آفریننده وجود و عدم
پیش گیرنده حدوث و قدم
برگزیننده حق از باطل
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۲ - مناجات با خدا و نعت پیامبر
نظری یا مفتح الابواب
سببی یا مسبب الاسباب
مرحمت کن که وقت مرحمت است
گردنم زیر بار معصیت است
هیچ کم گردد از خزانه عام
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۳ - در مدح شمس الدین علی شاہ نیمروز
بعد توحید و نعت پیغمبر
مدحت شاه شرق اولیتر
شهریار بلند اختر و بخت
نازش و افتخار افسر و تخت
آن که از همت رفیعش هست
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۴ - در سبب نظم این مثنوی و گفتگوی شاعر با شب
شب نوروز در خرابه خویش
جام و جان و من و قرابۀ خویش
خالی السیر بود پنداری
بی خبر بودم آن شب تاری
بحث محروم کرد و نومیدم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۵ - بردن باد صبا پیام شب را از برای روز و آغاز پیکاره
شب فرستاد پیش روز رسول
«کای جهانگرد فتنه جوی فضول
هرشب از فتنۀ تو تیره ترم
چند داری چو روز خیره سرم
هرچه بگریختم ز مشغله ای
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۶ - پاسخ روز به شب
با صبا گفت: «دم مزن دیگر
به رسالت قدم بزن دیگر
باز گرد از همین قدر سوی شب
که: ز نادانی تو نیست عجب
چون تویی را چه حد پایه ماست؟
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۷ - پیغام دوم شب برای روز
باز شب داد روز را پیغام
که: «چنین بر مکش به چرخ اَعلام
من جهاندار بودم از اول
نه تو نه مه نه مشتری نه زحل
کدخدای جهان به حکم خدای
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۸ - پاسخ روز یا خورشید به شب
روز گفتش: «چه ترّهات است این
سخن حشو بی حیات است این
رای تاریک تو چه رای زند
مگر اندر هزیمه نای زند
من جهان دار و من جهان تابم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۹ - پیغام سوم شب برای روز یا خورشید
شب دگرباره رفت با سرکار
کرد بر یک جواب صد انکار
«کای به جور و ستم شده مشهور
به تو نزدیک بوده و ز تو دور
خاصه و عامه را وبال و هلاک
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۰ - پاسخ روز
روز گفت: «این چه زور و بهتان است
که ریا پیشهٔ توفتّان است
گر منافق منم ترا چه خلل
چند از آشوب امتّان جدل
تا خدا بر که افکند تاوان
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۱ - پیغام چهارم شب به خورشید
شب دگر بار گشت آشفته
که: «مرا روز ناسزا گفته»
گفت از روی جِدّ نه از سر لاغ
«کای تبه کرده از فضول دماغ
گرچه عالم نورد و سیاحی
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۲ - پاسخ روز به شب
روز بار دگر به جوش آمد
با شب تیره در خروش آمد
گفت: «ای خشک مغزتر دامن
چند خواهی جدل زدن با من
مگر آنجا که می رسی عدم است
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۳ - پیغام پنجم شب به روز
شب چو بشنید طیره گشت عظیم
گفت: «آه از جفای چرخ لئیم
من چو دریا کشیده ام دامن
سر بزرگی همی کند با من
روز می گویدم سیه کاری
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۴ - پاسخ روز به شب
روز در تاب شد دگرباره
کرد از غصه پیرهن پاره
گفت: «اگر بر من اعتراض کنی
چون سواد خودم بیاض کنی
من زنم صیقلت، دگر که زند؟
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۵ - پیغام ششم شب
شب یلدا سرشت زنگی رنگ
دست چون برد بر سبو زد سنگ
گفت با آفتاب روشن دل
«کز محیط فلک به مرکز گِل
در زمانی چو بادپیمایم
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۶ - پاسخ روز یا خورشید
روز شد باز گرم و بر جوشید
که: «مرا کی توان به گل پوشید؟
من که پیش تو خرد و مختصرم
چندبار از جهان بزرگترم
نرسد با منت بزرگ سری
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۷ - پیغام هفتم شب
شب دگر باره در محاکا شد
چون مجازات بی محابا شد
گفت: «شوخی و حد ببردی تو
خوش خوشم نیک برشمردی تو
من نه آنم که نسبتم کردی
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۸ - ملول شدن روز و آخرین پاسخ او به شب
روز را دل ز شب ملال گرفت
ترک بیهوده قیل و قال گرفت
بر همین فصل اختصار نمود
دست بردی به اعتبار نمود
داد شب را ز روی طعنه جواب
[...]
حکیم نزاری » مثنوی روز و شب » بخش ۱۹ - تسلیم شدن شب به آفتاب و مدح شاه
شب دامن دراز کوته رای
سر بیچارگی فگند به پای
عاجز آمد ز حجت آوردن
تاب بسیار داد بر گردن
سر تسلیم عاقبت بنهاد
[...]