گنجور

 
حکیم نزاری

شب‌ِ دامن‌دراز کوته‌رای

سر بیچارگی فگند به‌پای

عاجز آمد ز حجّت آوردن

تاب بسیار داد بر گردن

سر تسلیم عاقبت بنهاد

گفت با آفتاب از سر‌ِ داد:

«تو به رتبت فرد ز من زانی

که لقب‌تاش‌ِ شاه ایرانی

نیست اینجا دگر مجال سخن

منقطع شد مقالت تو و من

هریک اکنون به وسع و طاقت خویش

شیوه‌ای نیز بر سیاقت خویش

پیش گیریم و مدح شاه کنیم

روی در سایۀ الٰه کنیم

من و تو هر دو دستیار شویم

خدمتی را مگر به کار شویم

کمر بندگی چنان بندیم

که چو جان بر میان‌مان بندیم

تو به روی و به رای مانندی

به کلاه و قبای مانندی

من و شبرنگ‌ِ شاه همرنگیم

هردو با کوه قاف هم‌تنگیم

او سبک‌خیز و من گران‌جانم

من چو او سیر کرد نتوانم

تو چو اقبال او جهانگیری

زان چنین بر فلک مکان گیری

اوج رفعت ز قدر او داری

قلب روشن ز صدر او داری

زو بیاموختی دُر افشانی

من چه گویم دگر تو خود دانی

گر نه از فیض رای او بودی

روی تو کی چنین نکو بودی؟»