گنجور

 
حکیم نزاری

بعد توحید و نعت پیغمبر

مدحت شاه شرق اولیتر

شهریار بلند اختر و بخت

نازش و افتخار افسر و تخت

آن که از همت رفیعش هست

آسمان با علوّ قدرش پست

عالم از عدل شاملش آباد

نو سر افگنده ملک را بنیاد

تحت امرش ممالک عالم

فوق بر تخمه بنی آدم

شمس دین شاه نیمروز على

قاتل المشرکین چو شیر مَلی

آن که چون رایش انتظام کند

نور از او آفتاب وام کند

وآن که گرزش به عرصه گاه نبرد

از سر دشمنان برآرد گرد

وآن که کلکش چو در صریر آید

جان نو در جهان پیر آید

وآن که تیرش چو از کمان بجهد

فلک از راه کهکشان بجهد

وآن که لطفش چو دستگیر شود

در مفاصل شریک سیر شود

وآن که گر بر زمانه قهر کند

نوشداروش همچو زهر کند

عالَم عِلم را عَلَم باشد

صاحب السیف والقلم باشد

پیش او سر نهاده بر اطلاق

خسروان ممالک آفاق

لشکرش را نه حد نه اندازه

قاف تا قاف از او پرآوازه

آسمانش به طوع خدمتکار

آفتابش به طبع غاشیه دار

هرچه گویم به جای خود باشد

لیک او ماورای حَد باشد

هرچه آن در مناقبش آید

وز درِ رای ثاقبش آید

او از آن بیش و بیشتر باشد

که در افواه بوالبشر باشد

در همه چیز از همه ممتاز

از همه بی نیاز و با همه ساز

او چو مجموعه هنر باشد

راه او شیوۀ دگر باشد

نتوان گفت از او و از دگری

گو ببین گر ندید کژ نظری

هرچه در حد امتحان آمد

وصف ذاتش ورای آن آمد

بعد از این پس رہ دعا پویم

بلکه تا زنده ام دعا گویم

تاج دین شاه زادۀ عالم

قرة العین خسرو اعظم

بوالمعالی محمد بن على

میوه لطف باغ لم یزلی

باد در عز و نازپرورده

شاه از او او ز شاه برخَورده

حق تعالی ز چشم زخم بدان

داردش در ضمان امن و امان

عمر و اقبال باد چندانش

که نباشد پدید پایانش