ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۸۱
جز که هشیار حکیمان خبر از کار ندارند
که فلک باز شکار است و همه خلق شکارند
نه عجب گر نبودشان خبر از چرخ و ز کارش
کز حریصی و جهالت همه در خواب و خمارند
برزگاران جهانند و همه روز و همه شب
[...]
خواجه عبدالله انصاری » طبقات الصوفیه - امالی پیر هرات » بخش ۲۱ - و من طبقة الاولی باحفص حداد نشابوری الزاهد
من اعتز بذی العز، فذو العز له عز
ومن لفتخر بدنیاه، فلا فخر و لاعز
عنصرالمعالی » قابوسنامه » باب بیست و نهم: اندر اندیشه کردن از دشمن
به یکی شغل دو کس را مفرست از پی آنک
به دو کدبانو ناروفته ماند خانه
سنایی » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در صفات ذات اقدس باری
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
[...]
سنایی » دیوان اشعار » قصاید و قطعات » شمارهٔ ۲۰۶
ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راه نمایی
همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
[...]
عینالقضات همدانی » تمهیدات » تمهید اصل عاشر - اصل و حقیقت آسمان و زمین نور محمد ص و ابلیس آمد
ای دریغا کین شریعت ملت رعنایی است
ملت ما کافری و ملت ترسایی است
کفر و ایمان زلف و روی آن بت یغمایی است
کفر و ایمان هر دو اندر راه ما یکتایی است
جمالالدین عبدالرزاق » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱
تو چه ترکی تو چه ترکی که به رخ فرّ همایی
ز منت شرم نیاید که به من رخ ننمائی
من بیچاره مسکین که به هجر تو اسیرم
تو خودم باز نپرسی که تو چونی و کجائی
چه شکایت کنم از تو که تو خود نیک شناسی
[...]
مجیرالدین بیلقانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۲
به سر تو که دل تو سر انصاف ندارد
آن زید شاد کز اول به غمت جان بسپارد
آنکه یارش تو نباشی نفسی با که نشیند؟
وانکه حالش تو نپرسی غم دل با که گسارد؟
من خجل باشم اگر تا سر تو لعل بریزم
[...]
محمد بن منور » اسرار التوحید » باب دوم - در وسط حالت شیخ » فصل سوم » منقولات » شمارهٔ ۶۹
مرد باید کی جگر سوخته خندان بودا
نه همانا کی چنین مرد فراوان بودا
میبدی » کشف الاسرار و عدة الابرار » ۷- سورة الاعراف » ۱۸ - النوبة الثانیة
بعلو الجدّ و الرّفعة و الطیر السعید
عشت حتی تتملّی الف نیروز و عید
اثیر اخسیکتی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹
گه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید
چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید
هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد
هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید
غمت آورد بدر صبر. خرد گفت که حقا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۰
مفروشید کمان و زره و تیغ ، زنان را
که سزا نیست سلحها به جز از تیغ زنان را
چه کند بنده صورت کمر عشق خدا را
چه کند عورت مسکین سپر و گرز و سنان را
چو میان نیست کمر را به کجا بندد آخر
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۱
چو فرستاد عنایت به زمین مشعلهها را
که بدر پرده تن را و ببین مشعلهها را
تو چرا منکر نوری مگر از اصل تو کوری
وگر از اصل تو دوری چه از این مشعلهها را
خردا چند به هوشی خردا چند بپوشی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۶۲
تو مرا جان و جهانی چه کنم جان و جهان را
تو مرا گنج روانی چه کنم سود و زیان را
نفسی یار شرابم نفسی یار کبابم
چو در این دور خرابم چه کنم دور زمان را
ز همه خلق رمیدم ز همه بازرهیدم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۷
سبق الجد الینا نزل الحب علینا
سکن العشق لدینا فسکنا و ثوینا
زمن الصحو ندامه زمن السکر کرامه
خطر العشق سلامه ففتنا و فنینا
فسقانا و سبانا و کلانا و رعانا
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴
هله ای آنک بخوردی سحری باده که نوشت
هله پیش آ که بگویم سخن راز به گوشت
می روح آمد نادر رو از آن هم بچش آخر
که به یک جرعه بپرد همه طراری و هوشت
چو از این هوش برستی به مساقات و به مستی
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵
به خدا کت نگذارم که روی راه سلامت
که سر و پا و سلامت نبود روز قیامت
حشم عشق درآمد ربض شهر برآمد
هله ای یار قلندر بشنو طبل ملامت
دل و جان فانی لا کن تن خود همچو قبا کن
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸
دل من کار تو دارد گل و گلنار تو دارد
چه نکوبخت درختی که بر و بار تو دارد
چه کند چرخ فلک را چه کند عالم شک را
چو بر آن چرخ معانی مهش انوار تو دارد
به خدا دیو ملامت برهد روز قیامت
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسوده زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
[...]
مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۰
خنک آن کس که چو ما شد همه تسلیم و رضا شد
گرو عشق و جنون شد گهر بحر صفا شد
مه و خورشید نظر شد که از او خاک چو زر شد
به کرم بحر گهر شد به روش باد صبا شد
چو شه عشق کشیدش ز همه خلق بریدش
[...]