گنجور

 
اثیر اخسیکتی

چه بود ماه که با روی تو از کوه بر آید

چه زند سرو که با قد تو بالا بنماید

هر کجا بوی تو آمد ز صبا گرد نخیزد

هر کجا روی تو آمد ز سحر صبح نیاید

غمت آورد بدر صبر خرد گفت که حقا

اگر او اوست که من دانم ازو جور نشاید

گفتی ار بر سر این مهر بپائی بخوری بَر

باش اینجا سخنی هست ، اگر عمر بپاید

صبر زندان فراق تو شکستن نتواند

ور به دندان همه آن است که زنجیر نماید

روی کس نبود وصل تو، یا بخت من این است

که شب حامله جز هجر همی هیچ نزاید

بار این حادثه من خسته ، به منزل برسانم

گر در آن سر که جفاهای تو باشد مگر آید

گفته بودی بخورم خون دلت مصلحت این است

گوشمالیش بدین جور که او کرد بباید

شاید ای دوست همین آید از آن خو که تو داری

ور جز این آید از آن خو که تو را هست نشاید

گرده گیر آن همه لیکن، پس از این خوی بد تو

کاین برآید بفر دوست رساند چه سر آید

عشوه میداد وصال تو که روزی بتوانم

عقل میگفت اثیرا مشنو هرزه سُراید