وَهُوَ المُشْتَمِلُ عَلَی الغَرَضِ الْمَقْصُودِ بَیانُهُ فی هذِهِ التّماهِیدِ. ای دوست دین، و طالب کلمات حق الیقین بدانکه از سؤالات تو جواب خواهیم کردن: یکی «اللّهُ نُورُ السَّموات وَالأَرضِ». و دیگر «أوّلَ ما خَلَقَ اللّهُ نُوری» وسیم «اَلْمُؤمِنُ مِرآة المِؤمِنِ».
جواب اول:سؤال آغاز بقرآن شاید کرد که «أللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْضِ». دریغا هرگز تفسیر این آیت که گفته است، آنگاه کسی را توقع باشد که من نیز بگویم! من در هیچ کتاب، تفسیرو بیان این آیت ندیدهام؛ اما ندانم که تو دیدهای یا نه؟ من دیدهام، اما در کتاب «وَعِنْدَهُ اَمُّ الکِتاب»بی حرف و صوت؛ و لکن نمیدانم که چون با حرف و صوت آرم چگونه بود!
اکنون گوش دار: متکلمان و علمای جهل میگویند که خدا را نور نشاید خواند. چرا؟ زیرا که «النُورُ عِبارَةٌ عُمّا لابَقاءَ لَهُ زمانَیْنِ»، و محدث باشد، این سخن راست باشد، اما آنکس که گویند که نور او، ایننور باشد؛ و این صفت غلط باشد، از نامهای او، یکی نور است و این نور منور جمله نورهاست، دریغا نورها بر اقسام است: نور آفتابو نور ماهتابست، نور آتش است ونور گوهر است، نور زر است نور لعل و پیروزج باشد، و نوری دیگر که نام باشد چنانکه نورالدین و یا نور<العین>. آنکس که جز نور آفتاب ندیده باشد، چون پیش اونام و شرح نورهای دیگر گویند؛ قبول نکند و منکر باشد.
دریغا حجةالاسلام ابوحامد محمد الغزالی- رضی اللّه عنه- چه بیان خوب میکند؛ و شمهای از این نور بیان کرد و گفت: «ألنُّورُ عِبارَةٌ عَمّا تَظْهَرُ بِهِ الأشْیاءُ» یعنی نور آن باشد که چیزها بجز از نور نتوان دید، و ظلمت بنور ظاهر شود. اگر نور این معنی دارد، اطلاق نور حقیقی خود بر خدا آید، و بر دیگر نورها باسم مجاز افتد. همه موجودات عالم خود معدوم بودند؛ پس بنور او و قدرت و ارادت او موجود شدند. پس چون وجود آسمان و زمین از قدرت و ارادت او باشد، «اللّهُ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْض» جز وی نباشد. هرگز هیچ ذره را در ظلمت توان دید؟ نه، ظهور و کشف ذرات بوجود طلوع آفتاب باشد. اگر طلوع آفتاب نباشد، وجود ذرات نتوان دید و معدوم نماید. اگر طلوع نور «اللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأَرْض» نبودی، وجود ذرات «وَإِذا أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنی آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِم ذُرَّیتَهُم» هرگز نبودی.
پس این خبر که مصطفی گفت: «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ الخَلْقَ مِنْ ظُلْمَةِ ثُمَّ رَشَّ عَلَیْهِمْ مِن نورِهِ» از بهر این معنی گفت که وجود خلق نعت ظلمت داشت؛ آن را بنور الهیّت مقرون کردند تا همه وجود ایشان نور باشد، و ظلمت ایشان بنور مبدل شود. اینجا بدانی که شبلی چرا میگوید: «مافی الجَنَّةِ أَحدٌ سِوی اللّهِ». سخن معروف کرخی نیز ترا مصور گردد آنجا که گفت: «لَیْسَ فی الوُجودِ إِلاّ اللّهُ» سخن ابوالعباس قصاب ترا روی نماید «لَیْسَ فی الدّارَیْنِ إِلّا رَبّی وَإِنَّ المَوجُوداتِ کُلَّها مَعْدُوَمةٌ إِلّا وُجُودُهُ». و اینجا بدانی که علی بن ابیطالب- کَرَّمَ اللّهُ وَجْهَهُ- چرا گوید: «لاأَعْبُدُ رَبّاً لَمْ أَرَهُ». سخن مصطفی- صلعم- اینجا جلوه گری کند که «لاراحَةَ لِلمُؤمنِ مِن دُون لِقاءَاللّهِ».
دریغا اگر بگویم که نور چه باشد، احتمال نکنی، و عالمها بر هم اوفتد؛ اما رمزی بگویم و دریغ ندارم؛ بشنو: «اَللّهُ نُورُ السّمواتِ وَالأرض»یعنی أصل «السّمواتِ وَالأرض»، اصل وجود آسمان و زمین نور او آمد، مگر حسین منصور با تو این سخن را نگفته است که «اَللّهُ مَصْدَرُ الموجُودات»؟ وجود او مصدر و مایۀ جملۀ موجودات بود، یعنی «اللّهُ وَنُورُهُ مَصْدَرُ الأَنوارِ».
دریغا نیک بشنو «اللّهُ نُورُ السّمواتِ والأرض»: اللّه، وجود ذات او بود که جوهر عزت باشد ونور صفت ذات الهیت که عرض باشد. آخر شنیدهای که جوهر، آن بود که «مایَقُومُ بِهِ العَرَضَ»: جوهر عبارت از اصل وجود باشد و عرض معنی قایم بجوهر. این جوهر و عرض عالم محسوس نمیگویم، جوهرو عرض حقیقی میگویم. اگر فهم توانی کرد! دریغا خدا موجود است، پس جوهر باشد، و جوهر بی عرض نباشد؛ وجود اللّه، جوهر باشد؛ ونور عرض آن جوهر باشد. این حدیث را اندک مشمر؛ از کعب الأحبار بشنو گفت که«لفظَةُ اللّهِ عِبارَةٌ عَنْ بَیانوُجُودِهِ، وَنورُ السَّمواتِ وَالأَرضِ عِبارَةٌ عَنْ بیان نُورِ وُجُودِ لَوازِمِه».
حاصل این سخن، آن باشد که اللّه، جوهر باشد؛ و نور عرض؛ و جوهر هرگز بی عرض نبود، و نباشد. پس این سموات و ارض، خود برمز گفتهام که دو نور او باشد که اصل آسمان و زمین؛ و حقیقت ایشان، این دو نور است: یکی نور محمد، و یکی نور ابلیس؛ و شرح این سموات و ارض خود گفته شود؛ بجایگاها بازیاب. پس این نور که عرض جوهر الهیت است چیست،و کدام است؟ انشاءاللّه برمز یگان یگان گفته شود؛ اما مگر این بیتها از خواجه احمد حمویه نشنیدهای؟ اکنون گوش دار:
آن گوهر اصل را، عرض خود دل ماست
آن دل که برون ز کون و کان منزل ماست
این طرفه تراست کین سخن مشکل ماست
پیش از کن و کان چه بود آن حاصل ماست
اما از نوعی و عبارتی دیگر که درتوان یافت آنست که شیخ ما گفت: «أللّهُ نُورُ السَّمواتِ» یعنی «نورُ وَجْهِهِ نُورُ السَّمواتِ وَالأَرْضِ». هرگز ندانسته باشی یا بدانی که این سموات و ارض چیست؟ مگرکه این آیت «یُدَّبِرُ الأَمْرَ مِن السَّماء وَالأرضِ» بر تو کشف کنند تا امر با تو بگوید که سموات و ارض چه باشد. «وَجَّهْتُ وَجْهیَ لِلَذی فَطَرَ السَّمواتِ وَالارضِ» بر خلق جلوه میکند، و عذر این جمله بخواسته است. ای دوست اگر ممکن است که درجهان کسی این آیت را بی آنکه دیده باشد حقیقت آن در تواند یافتن، ممکن باشدکه تونیز بی آنکه بینی و دیده باشی دریابی. از خدا بشنو که گفت: «وَما قَدَرُوااللّهَ حقَّ قَدْرِهِ». بیان این میکند. اَیْ «ماعَرَفُوا اللّهَ حَقَّ مَعْرِفَتِهِ». دریغا مگر که هرگز جمال «قَلْبُ المُؤمِن بَیْنَ إصْبَعینِ مِنْ أصابِعِ الرّحمن» ندیدهای؟ این «إصبَعین» در عالم دیگر، سما و ارض باشد. آخرشنیدهای که «وَالسَّمواتُ مَطوّیّاتِ بَیَمینِه» گواه این سما و ارض شده است. مگر از مصطفی این حدیث نشنیدهای که «یَدُاللّهِ عَلَی الجَماعَةِ».؟ و اگر باورت نیست از خدای- تعالی- بشنو که بیان خلقت آدم میکند: «خَلَقْتُ بِیَدی»؛و این «یَدَی» دو نور است که شنیدهای.
دریغا «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةِ فیها مِصباحٌ، ألمِصْباحُ فی زُجاجَةِ، ألزُّجاجَةُ کَأَنَّها کَوکبٌ دُرّیٌ». دریغا بندهای که چون خدای را بیند، نور وجهخدای- تعالی ببیننده چنان نماید که نور چراغ از پس آبگینه و آبگینه در مشکوة باشد. این مشکوةجان بیننده باشد، و زجاجه نور محمد باشد که شنیدی. اگر خواهی که مصباح بدانی «هُوَاللّهُ الَّذی لا إِله إِلّا هُو» بر خوانتا این معنی بتوانی دانستن زیرا که فهم و معرفت هر کسی بدین نرسد. دریغا «مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکوةٍ» ابن عباس می گوید: مثل نور محمد اینجایگه دل مشکاة باشد، و جان زجاجه باشد و نور محمد مصباح باشد و دلیل بر این کلمه قول حسین منصور آنجا که گفت: «قَلْبُ المُؤمِنِ کالمِرآةٍ إِذَا نَظَرَ فیها تَجَلّی رَبُّهُ».
دریغا سالک را مقامی باشد کهنور مصباح زجاجه باشد بمیان مرد و میان خدا. پس آتشی از «زَیْتونةٌ مُبارَکَةٌ» بتابد که این آتش در شراب کافوری تعبیه کرده باشند. شراب کافوری تابش مصباح باشد که از دور با پروانه گوید: «قُومُوا لِلّهِ قانِتینَ». چون پروانه دل از احرام گاه وجود نور، بعالم «عَلی نُورٍ» رسد آتش «عَلی نُورٍ» با او بگوید که وجود او چیست. دریغا میگویم: پروانه در عین آتش سوخته گردد، و یکی شود. پس در این مقام نار، نور شود؛و«نُورٌ عَلَی نُورٍ» گردد. دریغا شیخ ما یک روز بعبارتی دیگر گفت: «وُجوهٌ یَوْمَئِذٍ ناضِرةٌ إِلی رَبِّها ناظِرَةٌ» میگوید: «نُورٌ عَلی نُورٍ» قلب سالک را طهارت و سپیدی دهد. پس این بیاض وجه و شعاع مصباح دو حجاب گردند میان بنده و خدای- تعالی-، چون آتش «ولو لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ» روی بسالک آرد، این حجاب نیز برداشته شود. اگر مصباح و نور او معشوق شده باشد، در این حالت پروانه معشوق نور شود. دریغا از دست امیرالقلوب ابوالحسن نوری- رضی اللّه عنه- که گفت: هرکه خدا را دوست دارد، خدا عیش و غذای او باشد؛ و هرکه خدا او رادوست دارد، او عیش و مراد خدای- تعالی- باشد.
مگر که اویس قرنی از اینجا گفت: «إِذا تَمَّتِ العُبُودیَّةٌ لِلْعَبد یَکُونُ عَیْشُهُ کَعَیْش اللّه تعالی». دریغا هرگز دانستهای که عبودیت چه باشد؟ بزرگی را پرسیدند که «ماالعُبُودیَّةٌ»؟ گفت: «إِذا صِرْتَ حُرّاً فَأنْتَ عَبْدٌ» گفت: ای سالک اگر آزاد نشوی بنده نباشی. چه دانی که این آزادی چیست! این حریت، لطیفهای میدان در صندوق عبودیت تعبیه کرده در عالمی که او را انسان خوانند و إنسانیت خوانند. چه میشنوی؟ «إِنّا عَرَضْنا الأَمانَةَ عَلَی السَّمواتِ وَالأَرض وَالجِبال فَأبَیْنَ أنْ یَحْمِلنها وَأشفَقْنَ مِنْها وَحَمَلَها الإنسانُ». گوهر امانت صمدیت را محل و موضع انسان آمد. این انسان چیست؟ صفات بود بر ذات احدیت. دریغا امروز در جهان کسی بایستی تا باوی این سخن بگفتمی که استاد ابوبکر وراق گفت: «لَیْسَ بَیْنی وَبَیْنَهُ فَرْقٌ إِلاأَنّی تَقَدَمْتُ بِالعُبوُدِیّةِ» گفت: عبودیت، ما را فراپیش داشته است، یعنی عبودیت سبق برده است بر وجود عشق الهیت.
اگر باورت نکند از «سُبحانَ الّذی أسری بِعَبْدِهِ» بشنو که بیان این همه بکرده است. شیخ ابوسعید خراز- رحمةاللّه علیه- این جمله در چند کلمه بیان کرده است، گفت: «عَلامَةُ المُریدِ فِی الفَناءِ ذَهابُ حَظِهِ مِن الدُّنْیا وَالآخِرَةِ إلّا مِنَ اللّهِ تعالی، ثُمَّ یَبْدُولَهُ بادٍ مِن ذاتِ اللّهِ فَیُریهِ ذَهابَ حَظِهِ منقُدْرَةِ اللّه، ثُمَّ یَبْدُولَهُ بادٍ أیْضاً فَیُریه ذَهابَ وُجُودِ نَفْسِهِ وَحَظِ رُؤیَتِهِ مِن اللّهِ، وتَبْقی رُؤیَةِ ماکانَ لِلّهِ مِن اللّهِ فَیَنْفَرِدُ العَبْدُ مِنَ فَرْدانِیَّتِهِ، فَإِذا کانَ کَذلِکَ فَلایَکُونُ مَعَ اللّهِ غَیرُ اللّهِ، فَیَبْقَی الواحِدُ الصَّمَدِ فی الأبَدِیَّةِ کَما کانَ فی الأزلیَّةِ».
دریغا اگر اسرار و جمال این کلمات بر صحرا نهادندی، همه جهان را تمام بودی! ای دوست بوهُرَیره- رضی اللّه عنه- گفت: «أَلمِشکاةُ هُوَ الصَدْرُ وَالزُّجاجَةُ هُوَ القَلْبُ و المِصْباحُ هُوَ الرُّوحُ». این کلمه را دریافتن سهل باشد. اکنون گوش دار: «تُوْقَدُ مِنْ شَجَرةٍ مُبارَکَةِ زَیْتُونَةٍ لاشَرْقِیَّةٍ وَلاغَرْبِیَّةٍ یکادُ زَیتُها یُضِئُ». ای عزیز محجوبان روزگار، این درخت را در دنیا دانند؛ خود ندانند که این درخت در بهشت نیز نباشد، از امام حسن بصری- رحمة الله علیه- بشنو میگوید: «لَوْ کانَتْ هذِهِ شَجَرةً لَکانَتْ شَرْقِیَّةً أوْ غَرِبِیَّةً، لَکِنْ وَاللّهِ ماهِیَ الدُّنیا وَلا فی الجنَّةِ إِنَّما هُوَ مَثَلٌ ضَرَبَهُ اللّهُ لِنُورِهِ». ای دوست آب را چند نامست: بتازی «ماء» خوانند، بپارسی «آب» خوانند و چیزی باشد که بده زبان ده نام دارد؛ اسما بسیار باشد، اما عین و مسمی یکی باشد.
دریغا باش تا درخت طوبی را بینی، آنگاه بدانی که درخت «سدرَةٌ المُنْتَهی» کدامست و «زَیْتُونَةٌ» بازکدام درخت باشد. «أبیتُ عِنْدَ رَبِّی» باشد. اصل این همه یکی باشد. نامها بسیار دارد: گاهی شجره خوانند، و طور سینا خوانند، و زیتون خوانند. «وَالتّینِ و الزَّیْتُون» بر خوان. از شجرۀ «نُودِیَ مِن الشَجَرَةٍ أن یامُوسی» کلام را مستمع باش و شجرۀ «تَخْرُجُ مِن طوُر سینا» ترا خود بر سر سر زیتونی رساند. دانی که این کوه طور کدامست؟ «وَلکِنِ أُنْظُر إِلی الجَبَل»این کوه باشد. ابن عباس گفت: «یعنی أنظر إِلی نَورِ محَمَّدٍ- علیه السلام-» و نور محمد را کوه میخواند که کان و وطن جمله از نور اوست. «ق و القُرآنِ المَجیدِ» نیز گواه این کوه باشد. «تُوقَدُ مِنْ شَجَرةٍ مُبارَکَةٍ زَیْتُونَةٍ» شنیدهای؛ بدان که این زیتون، شرقی و غربی نباشد؛ زیرا که نور رادر عالم الهی مشرق خوانند، و نار را مغرب خوانند. چه میشنوی! یعنی «لانُورِیَّةٌ وَلانارِیَّةٌ» «بَلْ عَلی نُورِیَةٍ». «وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ نُورٌ عَلی نُورٍ» تو هنوز دباغت نار ندیدهای، جمال نور کی بینی؟ پس «عَلی نُورٍ» خود کی دید، آنگاه تا تو نیز بینی؟ و زیتون خود کی چشید، تا تو نیز چشی؟ باش تا «یَهْدِی اللّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشاءُ» ترا کیمیاگری کند. آنگاه بدانی که چه میگویم؛ و تو نیز با مصطفی- صلعم- موافقت کن و همه روز از خدا درمیخواه که «أللّهُمَّ بَیِضْ وَجْهی بِنوُرِ وَجْهِکَ الکَریمِ». شیخ ما- رحمة اللّه علیه- گفت: «لاشَرْقِیَّةً یعنی لاأَزَلِیَّةً وَ لاأَبَدیَّةً». هرکه این درخت صمدی را بدید، و از وی روغن زیت چشید، او را از خود چنان بستانند که ازل نزد او ابد باشد، و ابد ازل نماید؛ نه از ازل او را خبری باشد ونه از ابد او را اثری. دریغا «لادُنْیَوِیَّةً وَلاأُخْرَوِیَّةً خود معلوم باشد که نه دنیوی باشد نه اخروی، همه خدا باشد. اگر بیان ازل و ابد خواهی شنید، سؤال دیگر را جوابفرا پیش باید گرفت. گوش دار:
«قال: اول ما خلق اللّه نوری». ای عزیز خلق بزبان عربیت، بر چند معنی حمل کنند؛ بمعنی آفریدن باشد چنانکه «خَلَقَ لَکُمْ مافی السَّمواتِ وَمافی الأَرْضِ» و بمعنی تقدیر باشد؛ و بمعنی ظهور و بیرون آمدن باشد. بدین حدیث، ظهور و وجود میخواهد. اکنون محمد در کدام عالم چنین مخفی بود که آنگاه ظهور او را خلقت آمد؟ دریغا در عالم «کُنْتَ کَنْزاً مَخْفیّاً فَأَحْبَبْتُ أَنْ أَعْرَفَ» مخفی بود؛ او را بعالم «لَولاکَ لَما خَلَقْتُ الکَوْنَیْنِ» آوردند.
ای دوست دانی که زیتون در شجره چون کامن و پوشیده باشد، آن را دانی چه خوانند؟ علما آن را عدم خوانند؛ و چون ظاهر شود، بدو و ظهور خوانند؛ و چون با درخت شود و ناپدید گردد، رجوع خوانند. چه گویی! زیتون محمدی که از بیخ درخت صمدی ثمرهای نوری پدید آید؛ این ازل نباشد؟ و چون این ثمره با شجره رجوع کند و از مقام ترقی با مقام تراجع شود، چه گویی این ابد نباشد؟ پس ازل، آمدن محمد باشد از خدا بخلق؛ و ابد، عبارت باشد از شدن محمد با خدا. پس از کامن بودن ثمره در شجره عبارت <از> عدم آمد. مگر آن بزرگ از اینجا گفت: «أَلإِخْتِلافُ و الإِنْقِسامُ فِی العَدَمِ وَالنّاسُ یَظُنُّونَ أَنِّهُما فی الوُجُودِ». دریغا چون از این عدم، مصطفی را برون آوردند که «أَوّلُ ما خَلَقَ اللّهُ نُوری» این نور او را مبدا ومنشای همه اختلافها و قسمتها کردند که «فِطْرَةُ اللّهِ الّتی فَطَرَ النّاسَ عَلَیْها لاتَبْدیلَ لِخَلْقِ اللّهِ» این باشد.
دانم که ترادر خاطر آید گویی: محمد را ثمرۀ شجرۀ الهی میخوانند و بجایی دیگر شجره میخوانند، این چگونه باشد؟ اگر خواهی که شکت برخیزد نیک گوش دار، اگرچه از برای این سخن خونم بخواهند ریخت، اما دریغ ندارم و بترک خود بگویم: آنها که در بند بودند خود زهره و یارای آن نداشتند که از این اسرار گویند. دریغا باز آنکه او- عزو علا- در کلام قدیم خود برمز گفته است که «وَالَّیْل إِذا یَغْشی و النَّهارِ إِذا تَجَلَّی وَما خَلَقَ الذَکَرَوَ الأُنْثی» این همه، گواه شجرۀ این ثمرۀ «ذَکَرَ وَأُنْثی» آمده است. اگر خواهی «وَما خَلَقَ الذَکر وَالأُنْثی» بدانی، آیت «ألْمَسیحُ ابنُ اللّهِ» برخوان تا معلومت شود. اگر چنانکه معلومت نشود، از خبر «لَسْتُ کَأحدکُم» بشنو. اگر تمام فهم نکنی، اندیشۀ تمام کن که«وَمِنْ کُلِّ شیءٍ خَلَقْنا زَوْجَین» چه معنی دارد، آنجا که عالم فنا باشد و فرد باشد، جز فردیت نشاید که بود؛ اما در عالم بقا و مشاهدت، زوجیت پدید آید.
دریغا این آیت برخوان! «وَقالُوا بَشرٌ یَهْدونُنَا فَکفَرُوا» تا بدانی که «لاتَجْعَلُوا دُعاءَ الرَّسُولِ بَیْنَکُم کَدُعاءِ بَعْضِکُمْ بعضاً» چه معنی دارد. اما اگر ترا از این مجمل هیچ حاصل و معلوم نشود، از مفصل بشنو آنجا که مصطفی گفت: «إِنَّ اللّهَ تَعالی خَلَقَ نُوری مِن نُورِ عِزَّتِه، وَخَلَقَ نُورَ إِبلیس مِن نارِ عِزَّتِهِ» گفت: نور من، از نور عزت خدا پیدا شد؛ و نور ابلیس، از نار عزت او پیدا شد و اگر تمامتر خواهی از سهل عبداللّه تستری و شیبان راعی بشنو که از خضر شنیدهاند که وراایشان گفت: «خَلَقَ اللّهُ نورَ مُحَمَّدٍ مِنْ نُورِهِ، فَصَوَّرَهُ وَصَدَّرَهُ عَلی یَدِهِ، فَبَقِیَ ذلِکَ النُّورِ بَیْنَ یَدَیَ اللّهِ- تَعالی- ماِئةَ أَلْفَ عامٍ، فَکانَ یُلاحِظُهُ فی کُلِّ یَوْمٍ وَلَیْلَةٍ سَبْعینَ ألفَ مُلاحِظَةٍ وَنَظَرَةٍ، وَیکسُوهُ فی کُلِّ نَظَرَةِ نُوراً جَدیداً وَ کَرامَةَ جَدیِدةً، ثُمَّ خَلَقَ مِنْها المَوجُوداتِ کُلَّها» میگوید: خدای- عزوعلا- نور محمد را از نور خود پدید کرد و بر دست خود آن نور را بداشت صد هزار سال، پس هر شبانروزی که هزار سال دنیوی باشد، نظر در این نور کردی؛ بهر نظری، نوری و کرامتی از نور این نور بیافتی: لابلکه هر شبان روزی که هزار سال دنیوی بود هفتاد هزار نظر در این نور کردی؛ این نور از هر نظری هفتاد هزار نور دیگر بیافتی پس از این نور جملۀ موجودات و مخلوقات پدید کرد. دریغا مگر هرگز نخواندهای که خدای را- تعالی- صفتی هست که آن را صفت اَخَص خوانند که بر همه بنی آدم پوشیده است؟ مگر آن صفت اخص، این نور محمدست که از همه پوشیده بداشته است؟ چه دانی که چه میگویم: «قَلْ هُوَاللّهُ أَحدٌ اللّهُ الصَّمَدُ» برخوان؛ و صمد آن باشد که یکی باشد و صفت یگانگی دارد.
ای دوست چون ذات او یکیست، این هشت صفت با تعدد چیست؟ باش تا این یک صفت را بینی اتصال یافته باشی بدین صفات هشتگانه، و این یک صفت چنان با خاصیت و کمال است که هشت خاصیت درو درج شده است. پس هر نشان که آمد و هر ادراک که یافتند، و هر صفت که گفتند بر صفات آمد؛ از ذات کی توان خود چیزی گفتن، و یا وصف کردن؟ «الصَّمَد» تمامی بیان بی چونی ذات نکرده است؟!
دریغا ببین که چند نمامی و جاسوسی بکردم، و چند اسرار الهی بر صحرا نهادم! اگرچه گفتن این اسرار، کفر آمد که «إِفْشاءُ سِرِّ الرُبُوبیَّةٍ کُفرٌ» اگرچه غیرت او مستولی است برداشتن وجودها! اما زشتی بکنم و بیتی چند که بر طریق سجع وقتی صادر افتاد اگرچه بسیاری غموض با خود دارد، بنویسم بعدما که جز روان مصطفی- صلعم- و محبان خدا کسی دیگر بر معنی این بیتها مطلع و واقف نشود؛اما دیگران را نصیب جز شنودن نباشد. دانستن و دریافتن دیگر باشد و دیدن دیگر. زهی حکمت ای دوست! «وَمَنْ یُؤتَ الحِکمَةُ فَقَدْ أُوتِیَ خَیْراً کَثیراً» در این باب. چه خوب رخصتی شده است! و مصطفی- صلعم- تمامتر بیان کرد آنجا که گفت: «إِنَّ مِنْ الشِعْرِ لَحِکْمَةٌ» اکنون گوش دار و مستمع معنی شو:
دل مرکب حق است که درین زندانست
در عالم خاک مدتی مهمانست
دل مرغ حقیقت است در عالم حق
نی خود بازست که زینت سلطانست
دل زنده بجان و جان بود زنده بحق
گه جان در دل و گاه دل درجانست
از نور خدا روح فرا دید آمد
پس «نُور علی نور» نه در قرآنست؟
آن نور سیه ز کان قهر و خشمست
سرچشمۀ کفر و مسکن شیطانست
این سر حقیقتست که شرحش دادم
در عالم شرع این سخن پنهانست
مقصودش از ایجاد وجود کونین
یک چیز بود که آن همی برهانست
در آینۀ روح به بیند خود را
پس عاشق خود شود که بی نقصانست
ما نیز درو همی ببینیم خود را
پس شاهد و مشهود همی یکسانست
پس عاشق و معشوق بهم بنشینند
زیرا که همو جان و همین جانانست
پس عشق عبارت از لقاهست و کلام
پس اکل و شراب او ز ما خود آنست
پس روح بود باقی در عالم حی
چه جای سخن که صد چندانست
این خود رفت اما ای عزیز چون خواهند که مرد را بخود راه دهند و بخودش بینا گردانند، دیده یابد.«و إنْ تُطیعُوهُ تَهْتَدوا» این باشد که اشراق نوراللّه مرد را دیده دهد، و گوش دهد و زبان دهد «کُنْتُ لَهُ سمْعاً وَبَصَراً و لِساناً فِبی یَسْمَعُ و بی یَنْطِقُ» بیان صفات شده است که تخلق سالک باشد. در این مقام ملک و ملکوت واپس گذاشته باشد، و از پوست خودی و بشریت برون آمده باشد. «و إِذا شِئنا بَدَّلنا أَمثالَهم تَبْدیلاً» بدیده باشد، «یَوْم تبدَّلُ الأَرْضُ» رسیده باشد. بوی «مَنْ عَرَف نَفْسَه» بوییده باشد، و شراب «عَرَف ربَّه» چشیده باشد. «إِنَّ اللّه خَلَقَ آدَمَ عَلی صورَةِ الرّحمن» برو ظاهر گشته باشد. «ألرَّحْمَنُ عَلَی العَرْش استوی» او را مکشوف شده باشد. «یُدَبِّرُ الأمْرَ من السَّماءِ إِلی الأَرْض» او را محقق گشته باشد. «یُنَزَّلَ اللّهُ تَعالی» برو تجلی کرده باشد. پای همت در عالم «تَخَلَقوا بِأخلاقِ اللّه» نهاده باشد. «کُونُوا ربّانِییّنَ» او را نقد شده باشد. «أَلْمُؤمِنُ مِرْآةُ المِؤمِنُ» با او برادری داده باشد.
دریغا چه میشنوی! «أَلسَلامُ المِؤمِنُ المُهَیْمِنُ» نام خداست- تبارک و تعالی- چون او مؤمن باشد، و مصطفی مؤمن باشد و سالک مؤمن باشد همه آینۀ یکدیگر باشند. «ألْمُؤمِنُ مِرْآةُ المُؤمِنُ»بیان این همه کرده است. نخستاخوانیت درست شود. اتحاد حاصل آید. «ألْمُؤمِنُ أَخِ المؤمِنُ» آنگاه خود را در آینۀ اخوانیت درست بیند.
شیخ ما گفت- رضی اللّه عنه- که شیخ ما ابوبکر در مناجات با خدا گفت: «الهی ما الحِکمَةُ فی خَلقی»؟ گفت: خداوندا در آفریدن من چه حکمت است؟ جواب آمد: «ألحِکْمَةُ فی خَلْقِکَ رُؤیَتی فی مِرآةِ رِوحِکَ وَمَحبَّتی فی قلْبِکَ» گفت: حکمت آنست که تا جمال خود را در آینۀ روح تو بینم، و محبت خود در دل تو افکنم. ای دوست! چون خواهد که خود را بیند. در آینۀ روح ما نگرد؛ خود را بیند که بیچون شده؛ از ادراک حسن و جمال بیچونی، برابر درآید. «أَلْمُؤمِنُون کَنَفْسٍ واحِدةٍ» در این عالم با سالک نشانها دهد. «إِنَّ اللّهَ یَنْظُرُ فی کُلِّ یَوْم و لَیْلَةٍ ثَلثمائة وَسِتّینَ نَظْرَةً إِلی قَلْبِ المُؤمِنِ» همین معنی باشد که سیصد و شصت بار بآینۀ خود نگران شود، تا مقصود خود بیابد. «إِنَّ اللّهَ لایَنْظُرُ إِلی صُوَرَکُم وَلاإِلی أعمالِکُم وَلکِن ینظُرُ إِلی قلوبکم وَ نِیّاتِکُم» برمز بیان این مرآة میکند. «الم یَعْلَم بِإنّ اللّهَ یَری» این باشد. «وَاللّهُ بِکُلِّ شَیءٍ مُحیط» احاطت جملۀ دلها بیان میکند. این آن مقام باشد که او خود را در آینۀ روح ما بیند.
اما چون خواهد که ما خود را در نور او بینیم، «اَوَلَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ» نور او تاختن آرد بجان سالک. «إِنَّ المُلُوکَ إِذا دَخَلُوا قَرْیَةً أَفْسَدُوها» جان سالک دست بر تختۀ وجودش زند که «اَوَلَمْ یَکْفِ بِرَّبِکَ إِنَّهُ عَلی کُلِّ شَیءٍ شَهیدٌ ألا إِنَّهُم فی مِزیَةٍ مِنْ لِقاءِ رَبِّهِمْ ألا إِنَّهُ بِکُلشیءٍ محیطٌ» پس احاطت نور او جملگی وجود ما بخورد. «لاتُدرکه الأبصارُوهُوَ یُدْرِکُ الأَبصارَ» این معنی باشد. پس در این مقام، مرد بداند که وجود خود دیدن در آینۀ نور صمدی چون باشد و چگونه بود. کافرم گر ندیدهام، دانی که چه میگویم؟ «رَأی قَلبی ربّی» این معنی باشد که ما خود را در نور او بینیم. «أَوَلَمْ یَنْظُرُوا فی مَلَکُوتِ السَّمواتِ وَالأَرْض» بیان این شده است. «أَلَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِّلَ» بجملگی آینۀ ما آمده است.
در این مقام عالی سالک را روی نماید که مصطفی بیان از آن حال چنین کرد که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأیَ الحقَّ». ای دوست هیچ فرقی هست میان این که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأیَ الحَقّ» و میان آنکه «مَنْ یُطِعِ الرَّسُولَ فَقَدْ أَطاعَ اللّهَ». پس مگر «أَنَا الحَقِّ حسین و سبحانی بایزید» همین معنی بود. ای دوست آنها که در این زمرۀ واشوقاه الی لقای اخوانی باشند، حسین منصور را و بایزید را معذور دارند.
دریغا «ألمؤمِنُ مِرآةُ المُؤمِن» یعنی که او خود را درما بیند. «أَلْمُؤمِنُ أَخُ المؤمن» یعنی که ما خود را در نور او بینیم. ای دوست او مؤمن است بعبودیت ما، و ما مؤمنین بربوبیت او؛ پس ما هر دو مؤمن باشیم. کافری اگر این کلمات را نباشی که در این عالم محبان او، در ادب خانهٔ «ن و القَلَمْ» و «طه» تعلیم علم خود حاصل کنند و زنگار از قلب خود جلا دهند که «أدَّبَنی ربّی فَأَحْسَنَ تَأدیبی» بیان میکند که این متعلم در این مکتب، موصوف به ربوبیت و عبودیت شد.
صوفیان در دمی دو عید کنند
عنکبوتان مگس قدید کنند
ما که از دست روح قوت خوریم
کی نمک سودهٔ عنکبوت خوریم؟
شربتی از «وَنَفَخْتُ فیهِ مِنْ رُوحی» خورند؛ و شربتی از «وَحَمَلها الإِنْسانُ» در این عالم هیچ بالاتر و رفیعتر از عبودیت نیست.
عبودیت خالیست بالا گرفته بر چهرهٔ جمال ربوبیت، اینجا بدانی که آن بزرگ چرا گفت: «لَیْسَ بَیْنی وَبَیْنَه فَرْقٌ إِلّا أَنّی تَقَدَّمْتُ بِالعُبودیَّةِ». جمال چهرهٔ ربوبیت بی خال عبودیت، نعت کمال ندارد؛ و خال عبودیت بی جمال چهرهٔ ربوبیت خود وجود ندارد. «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ و الإِنْسَ إِلاَّ لِیَعْبُدوُنِ» هر دو طرف را گواهی میدهد هم ربوبیت را و هم انسانیت را. «کُنْتُ کَنْزاً مَخْفیَّاً فَأَحْبَبْتُ أنْ أَعْرَفَ» بیان اتصال عبودیت میکند با ربوبیت. اگر چنانچه تمامتر خواهی از اخی بوالفرج زنگانی گوش دار آنجا که گفت: «ألعُبودِیَّةُ بِغَیْرُ رُبُوبِیَّةِ نُقْصانٌ وَزَوالٌ، و الرُبُوبِیَّةُ بِغَیْرِ الْعُبُودِیَّةِ مُحالٍ» گفت: عبودیت بی ربوبیت، نقصان و زوال باشد؛ و ربوبیت بی عبودیت، محال باشد. «وألزَمَهم کَلِمَة التَّقْوی وَکانُوا أَحَقَّ بِها وَاَهْلَها» این باشد که عبودیت و ربوبیت لایق و مناسب آمدند.
«إِنَّ اللّه أَشْتَری مِنَ المُؤمِنینَ أَنْفُسَهُمْ وَأَمْوالَهُم بِأنَّ لهُمُ الجَنَّةَ» نفسها و مالهای مؤمنان، به بهشت خریده است. دل خود از آن اوست، خریدن حاجت نباشد. چنانکه ربوبیت بها ندارد، عبودیت هم بها ندارد. ای دوست هرگز مگر که این مسألت نخواندهای که هر بیع که مقابل ثمن نباشد آن بیع غبن و ظلم باشد؟ اگر دل در مقابل آینهٔ الهیت نبودی، «ما لِلتُراب وَرَبِّ الأَرْباب» درست بودی. «ظَلُوماً جَهولاً» پی گم میکند. اگر توانی جواب دیگر شنودن، گوش دار: ارادت حق- تعالی- نقطهٔ عبودیت را به محبت فروخت؛ چون فروختن حاصل آمد، عبودیت با اصل ربوبیت شد تا آن وقت گفتند: «ظَلوماً جَهُولاً»؛ اکنون گویند: «أَحَقُّ بِها و أهلَها».
ای دوست «إِذْ یَغْشَی السِدْرَةَ ما یَغْشی» درخت ربوبیت است که عبودیت ثمرهٔ آن آمده است. مصطفی- علیه السلام- گفت: شب معراج او را نتوانستم دیدن که نور او غلبه میکرد «فَرَأَیْتُ فَراشاً مِنَ الذَّهَبِ حالَ بَیْنَه وَ بَیْنی». این پروانه که حائل رؤیت آمد انسانیت بود. پوشیده نیست که شمع الهیت را پروانهٔ دل انسانیت و عبودیت آمده است.
دریغا «وَالنجمُ إِذا هَوَی ماضَلَّ صاحِبُکُم وَماغَوی وَما یَنْطِقُ عَنِ الهَوی إِنْ هُوَ إِلا وَحْیٌ یُوحی» بیان این همه کلمات با خود دارد. «دَنا فَتَدَلَّی فَکان قابَ قَوْسَیْنِ اَوْ أدنی فأَوْحی إِلی عَبْدِه ماأوْحَی» چه دانی که چه گفته است! دریغا عاشق که معشوق را در کنار گیرد، چه گویی بیخود نشود؟! «فَخَّر مُوسی صَعِقاً» این باشد و آن حدیث نیز که مصطفی- صلعم- گفت: شب معراج چون بهحضرت عزت رسیدم، و چون بمقام قرب رسیدم که «فأوْحی إِلی عَبْدِهِ ماأَوْحی». «وَضَع یَدَهُ عَلی کَتِفی فَوَجَدْتُ بَرْدَ أنامِلِهِ بَیْن ثَدیّ فَعَلِمْتُ عِلْمَ الأوّلینَ وَالآخرینَ» دریغا آیتی بدین صریحی بود بر دلالت عشق الهی مرجان قدسی را و کس خود نمیداند! شیخ ما گفت: شب معراج خدای- تعالی- با محمد گفت: همه ایام و اوقات، ناظر و مستمع، تو بودی؛ امشب سامع و ناظر منم و قائل و منظور تو. پس «دَنا فَتَدلّیفَکانَ قابَ قَوْسَیْنِ أوْ أدْنی» این قربت خدا را باشد با محمد نه محمد را با خدا. این کلمه من نمیگویم که او میگوید. مگر که این خران بی افسار خاکسار و نگوسار تازی نیز نمیدانند! «فَأوْحَی إِلی عَبْدِهِ ماأوْحی» بیان این معنی بکرده است. «فأوْحی إِلی عَبْدِهِ ماأَوْحَی» جمله نشان با خود دارد. گوش دار:
در انجمنی نشسته دیدم دوشش
نتوانستم گرفت در آغوشش
صد بوسه زدم بزلف عنبر پوشش
یعنی که حدیث میکنم در گوشش
عاشق چون خواهد که معشوق را بوسه دهد و یا با وی رازی گوید، اگر کسی جز از وی حاضر باشد پی گم کند یعنی که حدیث میکنم در گوشش، شب معراج او را از برای خود برد که «أسْری بِعَبْدِهِ لَیْلاً»؛ و ندا داد از بهر دیگران و اغیار که او را بدان آوردیم تا عجایب آسمان و زمین بیند. «وَلَقَدْ رَأی مِن آیات رَبِّهِ الکُبْری» نشانی بزرگ آمده است. صغری ما دون اللّه است و کبری همه کبریاءاللّه است.
دریغا سلطان محمود، ایاز را دوست دارد؛ و او را بر تخت مملکت بنشاند و دیگران را پی گم کند که شما اهلیت آن ندارید که مملکت مرا لایق باشید، خود دانی که این کلمه چیست؟ آخر این کلمه که شنیدهای که عشق، سلطان است؛ آنجا فرو آید که خواهد. عشق لایزالی با جان قدسی عقد سری بسته است که جز عاشق را از آن دیگر کس را خبر نباشد.
دریغا در عشق مقامی باشد که عاشق و معشوق را از آن خبر نباشد؛ و از آن مقام جز عشق خبر ندارد. «حُبّکالشیءَ یُعْمی وَیَصِّم» این باشد. چه گویی عشق از عاشق است و یا از معشوق؟ نی نی از معشوق است. پس عشق الهی از کی باشد؟ ضرورت از جان قدسی باشد. عشق جان قدسی از کی باشد؟ از نور الهی باشد. چه دانی که چه میگویم؟! دریغا گفتم چون ما را بخود قربت دهد، در نور او خود را به بینم. عبارت این باشد «رأی قَلْبی ربّی». علی بن ابی طالب- علیه السلام- از این حال چنین بیان میکند: «مانَظَرْتُ فی شیءٍ إِلّا وَرَأَیتُ اللّهَ فیه». «أَلَمْ تَرَ إلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ» این باشد و چون او خود را در آینهٔ دل ما بیند، عبارت این باشد که «أَلَمْ یَعْلَمْ بِأنَّ اللّهَ یَری».
ای دوست اگرچه این کلمه در خور جهان تو نیست، پنداری که دنیا را میگویم؟! این کلمه نیز در بهشت نگنجد، جز در بهشت دل تو نگنجد که فراخی تمام دارد که «لایَسَعُنی سَمائی ولاأَرْضی وَوَسِعَنی قَلْبُ عَبْدی المُؤمِن». اگر خواهی که دلی را چنین با دست آری که «مَرَج البَحْرَین یَلْتَقِیان» و آیت «فَتَقَبَّلَها رَبُّها بقَبِولٍ حَسنٍ» او را قبول کرده باشد، چندین هزار هستند که این نعت دارند. لیکن مقصود ما بعضی از علماءاند که «والرّاسِخُونَ فی العِلْمِ» کمال درجهٔ ایشان است. ای دوست مدتها بود که مرا نه تن از علمای راسخ معلوم بودند؛ و لیکن امشب، که شب آدینه بود که ایام کتابت بود، دهم را معلوم من کردند: و آن خواجه امام محمد غزالی بود- رحمة اللّه علیه-. احمد را میدانستم، اما محمد را نمیدانستم؛ محمد نیز از آن ماست. اگر خواهی که آنچه گفتم تمام بدانی از خواجه احمد غزالی بشنو که چه میگوید در معنی این حدیث «المؤمن مِرآةُ المؤمن»:
ای خدا آیینۀ روی جمالت این دل است
جان ما برگ گلست و عشق تو چون بلبل است
در جمال نور تو خود را ببینم بیوجود
بس درین عالم مراد هر یکی خود حاصل است
در ازل موجود بودم سایه مر نور ترا
در ابد هم شرب یکتایی که ما را منزل است
عاشقان در عالم ق و حروف نون و ط
همنشینان خدا پس این مقام اول است
گر همیخواهی که دانی کاین چه جایست و کجا
در درون دو جهان آنجا که شهر بابل است
از مراد خود برون آی و مراد دوست گیر
کاین چنین کس پیش محبوبان نجیب و عاقل است
ور نهاد تو همی محجوب ماند زین همه
خاک بادا بر سرت کاین کار تو بس مشکلست
اگر کسی را این مقام سزد از خواندگان، آخر محجوبان را گفتن این مقام رسد. شیخ ما مودود بسیار گفتی این بیت را:
گر زاهد را جمال آن روی رسد
ما را بسر کوی یکی هوی رسد
ای دوست قدر آفتاب، آفتاب داند «إِنَّما یَعْرِفُ الفَضْلَ لِإَهل الفَضْلِ الْفضلاءُ». رخت سلطان هم اسبان سلطان کشند «لایَحْمِلُ عطایا الملوکِ إِلَّا مَطایا المُلوُک». اگر تازی نمیدانی چنین میگویم:
روشنتر از آفتاب باید رایی
تا بشناسد مزاج هر سودایی
اگر چنانکه گویی در آفتاب، چیزی دیگر بجز آفتاب آفتابی دیگر کند؟ نکند. جای آفتاب، خود آفتاب گیرد. آنکس که ذوق این کلمات چشیده بود، حزن و خوف او را از خود بستده باشد. مگر که از جملهٔ واصلان از یکی نشنیدهای که گفت: «مَنْ عَرَفَ اللّهَ طالَتْ مُصیبَتُهُ»؟ هر که خدا را بشناخت، مصیبت او دراز شد. دریغا این از بهر آن گفتم که شیخ ما گفتی: «لایَعْرِفُ الحقَّ إِلَّا الحَقُّ» گفت: «خدارا کسی نشناخت مگر خود او؛ ای عزیز او را خود او داند، و او را خود او شناسد پروانه چون آتش شود، آتش از آتش چه بهره گیرد، و چه حظ و چه نصیب یابد؟ و چون از آتش دور باشد، حظ چگونه برگیرد و با غیریت چگونه سازد؟ عقل اینجا نرسد. اگر ورای عقل چیزی داری، خود دانی که چه میگویم:
از وصف تو ای دوست خرد گم ره شد
مانندۀ تو تویی سخن کوته شد
آن سؤال دیگر که کردهبودی که کار، طالب دارد یا مطلوب بر صدر کتاب شمهای شنیدی، اما اینجا تمام گوش دار: اول سرمایهای که طالب سالک را باید عشق باشد که شیخ ما گفت: «لاشَیخَ أبْلَغُ مِنَ العشق» هیچ پیر کاملتر، سالک را از عشق نیست. وقتی شیخ را پرسیدم که «ما الدَّلیلُ عَلَی الله. فقال: دَلیلُهُ هُوَ اللّهُ». این کلمه، بیان بلیغ با خود دارد؛ یعنی آفتاب را به چراغ نتوان شناخت. آفتاب را هم به آفتاب شاید شناخت. «عَرَفْتُ رَبّی برَبّی» این باشد. اما من میگویم که دلیل معرفت خدای- تعالی- مبتدی را عشق باشد. هر که را پیر عشق نباشد او روندهٔ راه نباشد. عاشق به معشوق به عشق تواند رسیدن، و معشوق را بر قدر عشق بیند. هر چند که عشق به کمالتر دارد، معشوق را به جمالتر بیند.
دریغا بیم آنست که عشق پوشیده درآید و پوشیده بیرون رود و کسی خبر ندارد. عشق حقیقی نمیگویم، آن عشق میگویم که از آن ذرهای در دنیا آمد و بیم آنست که همچنان بکر و پوشیده با جای خود رود! عشق الهی بر دو طرف قسمت کردند: نیمی جوانمردی برگرفت، و نیمی جوانمردی دیگر. اینجا حسین منصور چنین بیان میکند که «ما صَحّتِّالفُتُوَّةُ لِأَحَدٍ إِلاَّ لِأَحْمَدَ- صلعم- ولِإِبْلیسَ»: احمد ذرهای عشق بر موحدان بخش کرد، مؤمن آمدند؛ ابلیس ذرهای بر مغان بخش کرد، کافر و بتپرست آمدند. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: «الجادَّةُ کَثیرةٌ وَلِکنَّ الطَّریقُ واحِدٌ». گفت: جادهٔ منازل ربوبیت بسیار است، اما راه یکی آمد.
ای دوست اگر آنچه نصاری در عیسی دیدند تو نیز ببینی، ترسا شوی. و اگر آنچه جهودان در موسی دیدند تو نیز ببینی، جهود شوی. بلکه آنچه بتپرستان دیدند در بتپرستی، تو نیز ببینی، بتپرست شوی. و هفتاد و دو مذهب، جمله منازل راه خدا آمد. مگر این کلمه نشنیدهای که شیخ ابوسعید ابوالخیر روزی پیش گبری آمد از مغان، و گفت: در دین شما امروز هیچ چیزی هست که در دین ما امروز هیچ خبر نیست؟
دریغا مقصود آنست که عشق الهی، منقسم شد بر دو قسم؛ هر قسمی، جوانمردی برگرفت. اما هیچ دانی که عشق عبودیت به تمامی، که برگرفته است؟ دریغا همه عشق به تمامی خود او برگرفته است: «وَاللّهُ عَلی کُلِّ شیءٍ قَدیْرُ» این باشد. ای دوست عشق پیدا و عیان در عالم ملک و عالم دنیا که دید؟ آنگاه که سالک را پیر راه شود، و او را راه نماید. اگر عشق، شیخ همه شدی؛ جمله مرید شدندی:
عشق پوشیده است و هرگز کس ندیدستش عیان
لافهای بیهده تا کی زنند این عاشقان
هر کسی در قدر خود لافی و وصفی میزنند
عشق او پاکست و صافی از چنین و از چنان
ای دوست عاشقان را دین و مذهب، عشق باشد که دین ایشان، جمال معشوق باشد؛ آنکه مجازی بود، تو او را شاهد خوانی. هر که عاشق خدا باشد، جمال لِقاءُ اللّه، مذهب او باشد؛ و او، شاهد او باشد؛ در حقیقت، کافر باشد؛ کفری که ایمان باشد به اضافت با دیگران. مگر که این بیتها نشنیدهای:
آنکس که نه عشق را شریعت دارد
کافر باشد که دین طبیعت دارد
هر کس که شریعت و حقیقت دارد
شاهد بازی دین و طریقت دارد
ای دوست جوابی دیگر بشنو: راه پیدا کردن، واجبست؛ اما راه خدای- تعالی- در زمین نیست، در آسمان نیست، بلکه در بهشت و عرش نیست؛ طریق اللّهدر باطن تست: «وفی أنْفُسِکم» این باشد. طالبان خدا، او را در خود جویند زیرا که او در دل باشد و دل در باطن ایشان باشد. ترا این عجب آید که هرچه در آسمان و زمین است، همه خدا در تو بیافریده است؛ و هرچه در لوح و قلم و بهشت آفریده است، مانند آن در نهاد و باطن تو آفریده است. هر چه در عالم الهیست، عکس آن در جان تو پدید کرده است.
تو این ندانی؛ باش تا ترا بینای عالم تمثل کنند، آنگاه بدانی که کار چونست و چیست. بینای عالم آخرت و عالم ملکوت جمله بر تمثل است. بر تمثل مطلع شدن، نه اندک کاریست. مرگ را به جایگاهها شمهای شنیدی که چه بود «مَن أرادَ أنْ یَنْظُرَ إِلی مَیِّتِ یَمْشی عَلی وَجْهِ الأَرْضِ فَلْیَنْظُرْ إِلی اِبْنِ أبی قُحافَة» بیان این مرگ شده است. هرکه این مرگ ندارد، زندگانی نیابد. آخر دانی که مرگ نه مرگ حقیقی باشد، بلکه فنا باشد. دانی که چه میگویم؟ میگویم چون تو، تو باشی و با خود باشی تو، تو نباشی؛ و چون تو، تو نباشی همه خود تو باشی:
نه من منم نه تو توی نه تو منی
هم من منم هم تو توی هم تو منی
من با تو چنانم ای نگار خُتَنی
کاندر غلطم که من توم یا تو منی
دریغا چه خواهی شنیدن! نزد ما مرگ این باشد که هرچه جز معشوق باشد از آن، مرده شود تا هم از معشوق زندگی یابد و به معشوق زنده شود. مرگ را دانستی که در خود چون باشد.
گور را نیز در خود طلب میکن. مصطفی- صلعم- همه روز این دعا کردی: «أَللّهُمَّ إِنّی أَعُوذُبِکَ مِنْ عَذابِ القَبْر». بشریت آدمی خود همه گورست. از آن بزرگ نشنیدهای که او را گفتند: «هَلْ فی القَبْرِ عذابٌ؟ فقالَ: أَلْقَبْرُ کُلُّهُ عَذابٌ» گفتند: آدمی را در گور عذاب باشد؟ گفت: گور، همه عذاب است؛ یعنی وجود بشریت آدمی خود همه عذاب است. گور طالبان قالب باشد بعدما که همه را گور قالب خواهد بودن.
اول چیزی که سالک را از عالم آخرت معلوم کنند، احوال گور باشد اول تمثل که بیند، گور باشد: مثلاً چون مار و کژدم و سگ و آتش که وعده کردهاند اهل عذاب را، در گور به تمثل بوی نمایند؛ این نیز هم در باطن مرد باشد که ازو باشد. لاجرم پیوسته با او باشد، دریغا چه میشنوی؟!
سؤال منکر و نکیر هم در خود باشد. همه محجوبان روزگار را این اشکال آمده است که دو فریشته در یک لحظه به هزار شخص چون توانند رفتن، بدین اعتقاد باید داشتن. اما ابوعلی سینا- رحمةاللّه علیه- این معنی را عالمی بیان کرده در دو کلمه آنجا که گفت: «المُنْکَرُ هُوَ العَمَلُ السَییِءُ، وَالنَکیْرُ هُوَ العَمَلُ الصَّالِحُ» گفت: منکر، عمل گناه باشد؛ و نکیر طاعت. دریغا از دست این کلمه که چه خوب گفته است! یعنی که نفس، آینهٔ خصال ذمیمه باشد؛ و عقل و دل آینهٔ خصال حمیده بود. مرد در نگرد، صفات خود را بیند که تمثلگری کند؛ و وجود او، عذاب او آمده باشد. پندارد که آن غیری باشد؛ آن خود او باشد، و ازو باشد. اگر خواهی از مصطفی نیز بشنو آنجا که شرح عذاب گور کرد: «فَقالَ: إِنَّما هِی أعمالُکُم تُرَّدُ إِلَیْکُم».
ای دوست صراط نیز در خود باید جستن «وَإِنَّ هَذا صِراطی مُسْتَقیماً فَاتّبِعُوهُ». ابن عباس گفت: صراط مستقیم، جادۀ شرع است در دنیا؛ هر که بر صراط شرع، مستقیم آمد، بر صراط مستقیم حقیقت، راست آمد؛ و هرکه راه، خطا کرد؛ حقیقت خود گم کرد و خود رادر خطا افکند. صراط، باطن مرد باشد.
ای دوست دانی که میزان چه باشد؟ میزان عقل باشد. «حاسِبُوا أَنْفُسَکم قَبْلَ أنْ تُحاسَبُوا». دریغا برخوان:« لَقَدْ أَرْسَلْنا رُسُلَنا بِالبَیِّناتِ وَأنْزَلنا مَعَهُمُ الکِتابَ وَالمیزانَ». این میزان، عقل باشد که وزن جمله بدان حاصل آید. این قسطاس مستقیم در باطن باشد. مصطفی- علیه السلام- روزی گفت که «مَثَلُ الصَّلوة المَکْتُوبَةِ کَالمیزانِ، مَنْ أوْفَی أستَوفَی». در این حدیث اشارت است بدانکه این میزان، دو کفه دارد: یکی کفۀ ازل باشد و یکی کفۀ ابد؛ هرچه در ازل داده باشند، در ابد همان باز ستانند. این کلمه درخور فهم هرکسی نباشد.
اما ای دوست! بهشت و دوزخ نیز با تست، در باطن خود باید جستن؛ و هر کسی را بر قدر مرتبهٔ او باشد: چندانکه در دنیا جملهٔ خلایق از اول تا آخر خورند و خواهند خوردن، در بهشت ابلهی، بهشتی بخورد بهیک ساعت چنانکه ذرهای ملالت نباشد، و در اندرون او با دید نیاید. پس چه باشد که یک طعام در بهشت بهیک طعم، ذوق هفتاد طعام باشد؛ و هفتاد گونه حلاوت یابد از یک طعام! این، بهشت عموم باشد؛ و بیان درجهٔ مأکولات و شجرها و حوریان و انواع کرامتها و مقامات عجایب و غرایب خود در کتب بسیار است.
اما محبان خدای را- تعالی- جنتی دیگر باشد بجز این بهشت که مصطفی- صلعم- از آن بهشت خبر چنین داد که شب معراج خدای- تعالی- با من گفت: «أعْدَدْتُ لِعِبادیَ الصّالِحینَ مالاعَیْنَ رَأَتْ وَلاإُذُنَ سَمِعَتْ وَلاخَطَرَ عَلَی قَلْبِ بَشَرٍ». دوستان او، چون او را بینند در بهشت باشند؛ و چون بی او باشند، خود را در دوزخ دانند.
دریغا «وَحیْلَ بَیْنَهُم وَ بَیْنَ مایَشْتَهوُنَ» دوزخی تمام است مر اهل بصیرت را! «أولئِکَ یُنادوُن مِنْ مَکانٍ بَعیْدٍ» این بعد از حضرت عزت، دوزخ است و کس خود نمیداند. امروز محجوبان میدانند که عذاب به آتش دنیا چون باشد؛ باش تا به عالم یقین رسند بدانند به علمالیقین که دوزخ و آتش معنوی، و بهشت معنوی چه باشد. «کَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الیَقیْنِ لَتَرَونَّ الجَحیم» این آیت شرح دوزخ را تمام کرده است.
ای دوست! چون سالک، رخت در شهر عبودیت کشد که دل او باشد، در بهشت شود؛ «فَأدخُلی فی عِبادِی وَأدخُلی جَنّتی». دراین جنت با ایشان در خطاب آید که از من چیزی بخواهید؟ گویند؛ خداوندا ما از تو فنا و بیخودی میخواهیم. شربتی از شراب وصلت و قربت بر نهاد ایشان چکاند؛ هر جا که میآید، کیمیاگری میکند. «شَراباً طَهُوراً» این بود، آب که چون احداث از اعضای محدث برگیرد، و او را از بعد حدث به قربت طهارت رساند، علما آنرا طهور خوانند «وَاَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً طَهوُراً». پس آن شربت که در بهشت دهند، بر احداث بشریت و جنابت انسانیت آید؛ همه به رنگ خود کند که «وَسَقیهُم رَبُّهُم شَراباً طَهُوراً».
اینجا معلوم سالک شود که بهشت چیست و دوزخ کدام است. آن پیر مگر از اینجا گفت که «ألعشقُ هو الطریقُ وَرُؤیَةُ المَعْشوُقِ هُوَ الجَنَّةُ وَالفِراقُ هُوَ النّارُ وَالعَذابُ» گفت: عشق خدا دین و مذهب عاشق است و معشوق را دیدن بهشت اوست، و از معشوق دور بودن دوزخ او باشد. این جمله نیز در خود باشد. اگر خواهی که این کلمه را تمامتر بدانی مثالی بشنو: آفتاب دیگر است، و شعاعش دیگر. آفتاب را به شعاع توان دیدن، و آفتاب، شعاع نیست؛ این سخن مشکل است. مثال دیگر را گوش دار: ماه را در آب دیدن دیگر باشد، و معاینه دیدن دیگر. آنکس که ماه را در آب بیند، هم ماه دیده باشد و لکن در حجاب؛ و هم ندیده باشد بیحجاب. این نیز هم در خود باشد. این همان کلمه است که گفتند: «مَثَلُ القَلْبِ کَالمِرآة إِذا نُظِرَ فیها تَجَلّی رَبُّه».
ببین که سخن، مرا از کجا تا کجا میکشد! این خود رفت؛ اما مقصود آنست که گفتم: بنای وجود آخرت بر تمثل است و تمثل شناختن نه اندک کاریست بلکه معظم اسرار الهی دانستن تمثل است و بینا شدن بدان. دریغا «فَتَمثَّلَ لَها بَشَراً سَوِیَّاً» جوابی تمامست. تمثل جبریل خود را از آن عالم روحانیت در جامهٔ بشریت، بهطریق تمثل بهمریم نمود؛ و او، جبریل را مردی بر صورت آدمی دید. و وقت بودی که صحابهٔ مصطفی جبریل را بر صورت اعرابی دیدند، و وقت بودی که جبریل خود را به مصطفی در صورت دحیه کلبی نمودی. اگر جبریلست روحانی باشد، اعرابی در کسوت بشریت دیدن صورت چون بندد؟ و اگر جبریل نیست، کهرا دیدند؟ تمثل خشک و نیک میدان. ای دوست این خبر را نیز گوش میدار که خواص امت را آگاه میکند. گفت: «إِیّاکُمْ وَالنَظَرَ إِلی المُرْدِ فإِنَّ لَهُم لَوْناً کَلَوْنِ اللّه»؛ و جای دیگر گفت: «رأیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعْراجِ عَلی صُورَةِ شابِّ أمرَدٍ قَطَطٍ». این نیز هم در عالم تمثل میجوی.
دریغا کس چه داند که این تمثل چه حال دارد! در تمثل، مقامها و حالهاست. مقامی از آن تمثل آن باشد که هر که ذرهای از آن مقام بدید، چون در آن مقام باشد آن مقام او را ازو بستاند؛ و چون بی آن مقام باشد، یک لحظه از فراق و حزن با خود نباشد. تفکر از این مقام خیزد. از مقامهای مصطفی- علیه السلام- یکی فکر بود و یکی حزن. عایشهٔ صدیقه گفت- رضی اللّه عنها- : «کانَرَسُولُ الله- صلعم- دائمُ الفکرِ طویلُ الأحْزان» میگوید: مصطفی پیوسته با فکر بودی؛ و پیوسته حزن تمام داشتی.
دریغا چه دانی که این مقام با هر کسی چه میکند! کافرم که اگر هرچه به من دهند نه از بهر این مقام است، باش تا ذرهای از این مقام بر تمثل مقام صورتی بهتو نمایند. آنگاه بدانی که این بیچاره در چیست! دانی که این چه مقام است؟ شاهد بازی است. چه میشنوی! دریغا مگر که هرگز ترا شاهدی نبوده است، و آنگاه جگرت از دست عشق و غیرت آن شاهد پاره پاره نشده است؟! ای دوست شاهد در این مقام یکی باشد و مشهود بی عدد. با تو چنین توان گفتن. ندانی که اعداد در یکی خود یکی باشد؟ این مقام حسین منصور را مسلم بود آنجا که گفت: «أفَرادُ الأعدادِ فی الوَحْدَةِ واحِدٌ». عقد ده از یکی خاست، و یکی در آن مجموع داخل است. این مقام گفتن، هر کسی بر نتابد. شاهد و مشهود، خود یکی باشد در حقیقت؛ اما در عبارت و اشارت، تعدد نماید. ای دوست شاهد و مشهود، مقام سوگند است! اگر نیک اندیشه کنی، گاه ما شاهد او باشیم؛ و گاه او شاهد ما باشد: در حالتی او شاهد و ما مشهود، و در حالتی دیگر ما شاهد و او مشهود. جهانی از دست این شاهد، جان درباخته و بیجان شده است و هرگز کس درمان نیافت، و نیابد. شیخ ما یک روز این بیتها میگفت و ما را از او یادگارست:
از دست بت شاهد، جان بیجان شد
دل در طلب وصلش بی درمان شد
او خود بخودی ز ما همی پنهان شد
کفر و اسلام نزد ما یکسان شد
دریغا «رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعراجِ فی أَحْسَنِ صُورَةٍ» این «أَحْسَنِ صُورَت» تمثلست؛ و اگر تمثل نیست، پس چیست؟ «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ وَأوْلادَه عَلَی صُورَةِ الرَّحْمَن» هم نوعی آمده است از تمثل. دریغا از نامها او، یکی مصور باشد که صورت کننده باشد؛ اما من میگویم که او مصور است یعنی صورت نماینده است. خود تو دانی که این صورتها در کدام بازار نمایند و فروشند؟ در بازار خواص باشد. از مصطفی- صلعم- بشنو آنجا که گفت: «إِنَّ فی الجَنَّةِ سَوقاً یُباعُ فیها الصُوَرُ» گفت: در بهشت بازاری باشد که در آن بازار، صورتها فروشند. «فی أحْسَنِ صُورَةٍ» این باشد. امام ابوبکر قحطبی را بین که از تمثل چه خبر میدهد گفت: «رَأیتُ رَبَّ العِزَّة عَلَی صُورَةِ أُمّی» یعنی خدا را بر صورت مادر خود دیدم؛ دانی که این «أم» کدامست؟ «النَبِیُّ الأُمّی» میدان؛ «وَعِنْدَهُ أُمُّ الکِتابِ» میخوان.
دریغا از مقام شهود که خبر داد، و خود که تواند خبر دادن؟ تو هنوز این قدر نمیدانی که شاهد از برای محبوب باشد! بر دلها نصیبی از شاهد بازی حقیقت در این شاهد مجازی که روی نیکو باشد درج است؛ آن حقیقت تمثل، بدین صورت نیکو توان کردن. جانم فدای کسی باد که پرستندهٔ شاهد مجازی باشد که پرستندهٔ شاهد حقیقی خود نادر است. اما گمان مبر که محبت نفس را میگویم که شهوت باشد، بلکه محبت دل میگویم و این محبت دل نادر بود. باش تا بدان مقام رسی که هفتاد هزار صورت بر تو عرض کنند، هر صورتی بر شکل صورت خود بینی. گویی من خود از این صورتها کدامم؟ هفتاد هزار صورت از یک صورت چون ممکن باشد؟ و این آن باشد که هفتاد هزار صفت، در هر موصوفی و ذاتی درج و ممزوج و متمکن است؛ و هر خاصیتی و صفتی تمثل کند به صورتی و شخصی شود. مرد چون این همه صفتها بیند، پندارد که خود اوست؛ او نیست، ولیکن ازوست. دریغا معذوریم که از شناخت حقیقت خود دوریم، و از دیدهٔ دل کوریم و از جاه بشریت در گوریم:
نادیده رخان تیره ایامان را
نادیده ز دور دوزخ آشامان را
دعوی چه کنی عشق دلآرامان را
با عشق چه کارست نکونامان را
وقتی پیرم گفت- قدس اللّه روحه- ای محمد هفتصد بار مصطفی را دیدهام، و پنداشته بودم که او را میبینم، امروز معلوم شد که خود را دیدهبودم. این هفتصد بار را این حدیث گواهی میدهد «کَأَنّی أَنْظُرُ إِلَی عَرْشِ رَبِّی بارِزاً». «قُلْ إِنْ کُنْتُمتُحِبُّونَ اللّهَ فَأَتّبِعوُنی یُحْبِبْکُم اللّهُ» همین معنی بود.
دریغا که بشریت نمیگذارد که اسرار ربوبیت رخت بر صحرای صورت نهد! از شیخ ابویزید شنو که از بشریت شکایت چون میکند آنجا که گفت: «ألبَشَرِیَّةُ ضِدُّ الرُّبُوبِیَّةِ فَمَن احْتَجَبَ بِالبَشَرِیَّةِ فاتَتْهُ الرُّبُوبِیَّةُ» یعنی که ربوبیت با بشریت هرگز جمع نشود؛ و از وجود یکی، غیبت آن دیگر بود. و خود دانی که در بهشت شکر از چه کنند؟ از خلاص بشریت کنند که «اَلْحَمدُ لِلّهِ الَّذی أَذْهَبَ عَنّا الحَزَنَ» ابن عباس گفت: «یعنی حَزَنُ البَشَّرَّةِ».
دریغا غیرت بشریت نه مختصر حجابیست خلق را از عالم الهی! و در حق عموم گفت مصطفی- علیه السلام- که «إِنَّ القُلُوبَ تَصْدَأُ کما یَصْدَأُ الحدیدُ» زدودن این زنگ و خلاص و درمان این رنج، این آمد که «ذِکْرُ المَوْتِ وَتَلاوَةُ القرآن» این صدا و زنگ و غبرت و رَیْن و غین و غم، همه کدورات بشریت است؛ چون جذبةٌ مِنْ جَذَبات الحق تاختن آرد، کیمیاگری کند؛ دست بر تختهٔ بشریت زند؛ این غین بر دارد. «رَأنی قَلبی رَبّی» سر برزند. «کُونُوا رَبّانِیّینَ» حاصل شود. پس غَینِ قلب ما بشریت باشد؛ و جلا و کاشف این غین، نور الهیت باشد. دریغا هرگز دانستهای که غین دل مصطفی از چه بود؟ اگر ندانی معذور باشی «إِنَّهُ لَیُغانُ عَلی قَلْبی حَتّی اَسْتَغْفُرَ اللّهَ فی الیَومِ وَاللَّیْلَةِ سَبْعینَ مَرَّةً» این غین را جز خدا دیگر کس نداند.
دریغا حلول روی اینجا خواهد نمودن! ای دوست اگر خواهی که ترا سعادت ابدی میسر شود، یک ساعت صحبت حلولی که صوفی باشد دریاب تا بدانی که حلولی کیست. مگر آن شیخ از اینجا گفت که «الصُّوفی هُوَ اللّهُ». عبداللّه انصاری میگوید که عالم به علم نازد و زاهد به زهد نازد. از صوفی چهگویم که صوفی خود اوست. چون صوفی او باشد، حلولی نباشد. هر چه خدا را باشد این حلول موحد را نیز باشد. در این مقام هرچه ازو شنوی، از خدا شنیده باشی.
دریغا هرکه خواهد که بی واسطه، اسرار الهیت شنود؛ گو: از عین القضاة همدانی بشنو «إِنَّ الحقَّ لَیَنْطِقُ عَلی لِسانِ عُمَرَ» این باشد. اگر ممکن باشد که از سمع و بصر و حیوة و علم و قدرت حق- تعالی- چیزی از موجودات و مکونات بیرون باشد، ممکن بود که از سمع و بصر و قدرت چنین رونده خالی و بیرون باشد. هرچه در موجودات بود بر وی پوشیده نباشد «وَما یَعْلَمُ تأویلَهُ إلّا الرّاسِخوُنَ فی العِلْمِ». اینجا حلول روی نماید؛ سر «تَخلَّقوا بِإخلاقِ اللّه» باشد. و این سخن از آن عالیتر است که هر کس دریابد که بعضی از سالکان محقق این گفتند که راه حق- تعالی- نامتناهیست. لاجرم هر روز هفتاد بار رخت عبودیت، به منازل صحرای ربوبیت باید نهادن. این کلمه عجب دانستهای، و انتهای این خبر دانستهاند؛ اما میترسم که عین القضاة از خزانهٔ گنج «وَعَلَّمْناهُ من لدُّنَا عِلْماً» پارهای برگیرد و بر قلب بعضی محبان خود زند.
دریغا خلق از اسرار این کلمهٔ «طه» محتجباند. طه یعنی ایمرد چون ماه چهارده شبه که نزد خلق منور و عزیز باشد! نور طه در آن عالم منور چون ماه چهارده شبه است؛ در این عالم اگر خواهی که دریابی که چه میگویم، گوش دار: همه سالکان از خدا توفیق آن یافتهاند که از خود، بهخدا رفتند؛ اما محمد، از خدا بهخلق آمد. «یا أَیُّها المُزَّمِلُ» میگوید آنچه گفتنی است. حالات، متفاوت است تو هر حالتی را فهم نتوانی کردن؛ و همه حالات را یکی دانستن خطا باشد. در حالتی او را مرد خوانند؛ و این حالت در عالمی باشد که در آن عالم، جز محمد و خدا دیگر کس نباشد. چون خواهد که در این عالم اورا تشریف دهد، او را یتیم خواند «أَلَمْ یَجِدْکَ یتیماً فَآوی». خوددانی که این عالم را چه خوانند؟ جنت قدس خوانند «اَنا وَ کافِلُ الیَتیمَ کَهاتَیْنِ فی الجَنَّةِ». چه گویی محمد یتیم نیست؟! چون محمد یتیم باشد، و حق- جل جلاله- پرورندهٔ یتیم است. پس هر دو در بهشت بهم باشند. آنچه دیگران گفتند که او از خلق به خدا میرفت در این مقام محمد از خدا بهخلق میآمد «قَدْ جاءَکُمْ مِن اللّهِ نُورٌوَکِتابٌ مُبینٌ». «أرِحْنا یا بَلالُ» دلیل این سخن آمده است. «وَماأرْسَلْناکَ إِلّا رَحْمَةً لِلْعالَمینَ» بیان این همه شده است. کهرا بیان است؟ آن کس را بیانست که «بَلْ هُوَ آیاتٌ بَیِّناتٌ فی صُدُور الَّذینَ أوتُوا العِلْمَ».
دیگر مقام در تمثل آنست که عایشهٔ صدیقه در حق مصطفی- علیه السلام- و رؤیت او مر خدا را این نشان میدهد که «مَنْ زَعَمَ أَنَّ مُحَمّداً رَأیَ رَبَّهُ بِعَیْنِ رَأسِهِ فَقَد أعْظَمَ عَلَی اللّهِ الفِرْیَةَ». با عایشه گفت: شب معراج، او را ندیدم، به ذات و حقیقت او؛ و با ابن عباس گفت: دیدم، بر صورت تمثل. دریغا از ذات خدا، تلذذ یافتن و خبر گرفتن و کیفیت و ادراک و احاطت، مُحالست که ذات او- تعالی- بیننده را از بینندگی بستاند. چون بیننده نماند، کهرا بیند؟
اما آنچه تو صفات خوانی که «أَوَّلُ ماخَلَقَ اللّهُ نُوری» از آن نشان باشد؛ چون او- جل جلاله- خود را جلوه گری کند بدان صورت که بیننده خواهد به تمثل بوی نماید. در این مقام من که عین القضاتم، نوری دیدم که از وی جدا شد؛ ونوری دیدم که از من برآمد؛ و هر دو نور برآمدند ومتصل شدند، و صورتی زیبا شد چنانکه چند وقت در این حال متحیر مانده بودم. «إِنَّ فی الجَنَّةِ سُوقاً یُباعُ فیها الصُّوَرَ» این باشد. «رَأَیْتُ ربّی فی أحْسَنِ صُورَةِ» خود نشان میدهد.
دریغا این کلمه را گوش دار: انتهاو اتصال جملهٔ سالکان به نور مصطفی است. اما ندانم که انتها و اتصال مصطفی به کیست؟ «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأَی الحَقَّ» بیان این کلمه بکرده است.
ای دوست تو از این حدیث چه فهم کردهای که مصطفی گفت: «تَفَکَّرُوا فی آلاءِ اللّهِ وَلاتَفَکَّروا فی ذاتِ اللّه» تفکر کنید در صفات خدا، اما در ذات او تفکر مکنید. اینجا عالم شرع زیر و زبر شود. دانی که چه میگویم؟ میگویم: نور حق- تعالی- را بهخود توان دیدن که در این مقام مرد با خود باشد؛ اما ذات حق- تعالی- را بهحق توان دیدن که مرد را از مرد بستاند. «لاتُدْرِکُهُ الأَبْصارُ» این باشد که سالک را از خود بستاند. «وَهُوَ یُدْرِکُ الأَبْصارَ» این باشد که همه خدا باشد. در این مقام با عایشه گفت: ندیدم؛ و با دیگران گفت: دیدم: یعنی نور او نه ذات او. شعاع آفتاب توان دیدن که نوازنده است: اما عین او نتوان دیدن که سوزنده است. اینجا مسأله عظیم بدان. صفات حق- تعالی- عین ذات او نیست که اگر جملهٔ صفات خود عین ذات بودی اتحاد بودی؛ و غیر ذات او نیست که غیریت تعدد الهیت بودی. صفات، قایمات بذاته توان گفتن.
دریغا جگرم پاره پاره میشود از دست آن که در جهان کسی بایستی که این کلمه را گوش داشتی که خواجه امام ابوبکر با قلانی چه میگوید آنجا که گفت: «ألباری- تعالی- باقٍ بِالْبَقاءِ، واحِدٌ بِالْوَحدانِیَّةِ، مُوْجودٌ بالوُجودِ» میگوید: باقی دیگر است، و بقا دیگر، و موجود دیگر است و وجود دیگر، و واحد دیگر است، و وحدانیت دیگر. اگرچه این معانی قایم بنفس او باشد، اما انفکاک صفات از ذات نتوان گفتن.
دریغا این معانی جلوه بر کسی کند که هفتاد و اند مذهب مختلف را واپس گذاشته باشد. آنکس که هنوز یک مذهب تمام ندیده باشد، او از کجا و این سخن از کجا! باش تااین کلمه ترا روی نماید که یهود و نصاری گفتند: «إِنَّ الأَنْوارَ تَطْرَأُ مِنْ ذاتِ الرَّبِ» میگویند: جمله طرِوءِ نورها ازو آمد. «اللّهُ مصْدَرُ المُوجودات» این باشد و مجوس گفتند: اله دو است: یکی یزدان و آن، نور است؛ و دیگر، اهرمن و آن ظلمت است؛ نور فرمایندۀ طاعات و ظلمت فرمایندۀ سیّآت؛ نور میعاد روز، و ظلمت معاد شب؛ کفر از یکی، ایمان از آن دیگر و ملاحده واهل طبایع گفتند که صانع عالم، افلاکست؛ و عناصر را قدیم دانند؛ و صورت این شبهتها ایشان را از حقیقت محروم کرده است.
دریغا عالمی از خود در حجاب و در عمری یک لحظه از شناخت خود قاصر از ایشان چه توقع شاید داشت! ای دوست «عَرَفْتُ رَبّی بِرَّبی» اینجا آن باشد که چنانکه خدا را بخدا توان شناختن، خدا را هم بخدا توان دیدن.«أَرِنی». رنگ غیرت داشت؛ «لَنْ ترانی» گفت: ای موسی تو نه بینی بجهد و کوشش، مرا؛ و مرا تو بخودی خود نتوانی دیدن؛ مرا بمن توانی دیدن. ذوالنون مصری از اینمقام چنین بیان میکند: «رَأیتُ رَبّی بِرَّبی وَلَوْلارَبّی لَما قَدِرْتُ عَلی رَؤْیَةِ رَبِّی». سخن ابوالحسین مانوری اینجا روی نماید که «مارأی رَبّی أحدٌ سِوی رَبّی» گفت: اورا کس ندید مگر که او خود خود را دید: یعنی بجز او، کسی دیگر او را ندید.
دریغا! از دست این کلمه، ترا این عجب آید! از قرآن بشنو که با بندگان چه میگوید: «مالَکُم لاتَرْجُون لِلّهِ وَقاراً وَقَدْخَلَقَکُم أطواراً» همین معنی بود که «لایَعْرفُون قَدْرَهُ وَلایُدرِکُونَ رُؤیَتَهُ». و همین معنی بود آیت «وَما قَدَرُوا اللّهَ حَقَّ قَدْرِهِ». محبان او جملۀ اسرار در این آیت باز یابند که «اَللّهُ الَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَمَواتٍ وَ مِنَ الأَرْضِ مِثْلَهُنَّ یَتَنَزَّلُ الأمرُ بَیْنَهُنَّ». ابن عباس گفت: اگر من این آیت را تفسیر کنم، خلق مرا جز کافر نخوانند. آیت دوم «إِنَّ ربَّکُمُ اللّهُ الَّذی خَلَقَ السَّمواتِ والأَرْضَ فی سِتَّةِ أیّامٍ ثُمَّ أستَوی عَلَی العَرْشِ یُغْشَی اللَّیْلَ وَالنَّهارَ یَطْلُبُهُ حَثیثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُجُومَ مُسَخَّراتٍ بِأَمْرِهِ ألالَهُ الخَلْقُ وَالأَمْرُ تَبارکَ اللّهُ رَبُّ العالَمینَ». ابوهریره گفت: اگر این آیت را تفسیر کنم صحابه مرا سنگسار کنند.
ای دوست از این آیت که «فَسُبْحانَ الَّذی بِیَدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیءٍ وَإِلَیْهِ تُرجَعوُنَ» چه فهم کردهای؟ ملکوت، سایه و عکس جبروتست، و ملک سایۀ ملکوت. از مصطفی- صلعم- بشنو اگر باورت نیست آنجا که گفت: «مامَثَلی ومَثَلُ الدُّنْیا إِلَّا کَراکِبٍ فی یَومٍ عاصِفٍ رفعَتْ لَهُ شَجَرَةٌ ثُمَّ نَزَلَ وَقالَ وَنامَ فی ظِلّها ساعَةً ثُمَّ راحَ وَتَرَکَها». دنیا را سایۀ درخت میخواند؛ از کدام درخت؟ «مِنَ الشَجَرَةِ أَنْ یامُوسی إِنّی أَنَا اللّهُ». ای دوست عالم ملک دیدی و عجایب آن؛ باش تا عالم ملکوت نیز بینی و عجایب آن. تو که عالم ملکوت ندیده باشی،ازعالم الهی خود چه خبر داری؟!
ای دوست هرگز این کلمه نشنیدهای که «قِیَمَةُ المَرْءِ قَدْرِ هِمَّتِهِ»؟ پس بدانی که همت تو تا کجاست؛ آنجا که همت تست،خود چه قدر دارد. پس ببین که چون قیمت و درجت در مقابله و ضمن همت است، درجات چگونه متفاوت باشد! دریغا «إِنَّ اللّهَ یَتَجَلَّی لِلْنَّاس عامَّةً وَلِأَبی بَکْر خاصَّةً» چراتجلی خاص در قیامت نصیب او آمد؟ از بهر آنکه جرعهای از پیر خود ستده بود، و آن جرعه نیست مگر که «مازاغَ البَصَرُ وَماطَغَی». پس چون کار بر قدر همت آمد «تِلْکَ الرُسُلُ فَضَّلْنا بَعْضَهُم عَلی بَعْضٍ» درست باشد. شیخ ما گفت حق- تعالی- در وقتی که وقت نپذیرد با محبان خود گفت: شما دانید که من چرا سه تن را از میان همه بندگان برگزیدم؟ دریغا چون سایل اوبود، مجیب هم او بود. گفت: ابراهیم خلیل را بخلت از بهر آن مزین کردم که در میان ارواح، هیچ روح چنان با سخا و بخشش ندیدم که روح ابراهیم را بود. پس چون عطا و سخا حلیه و خلق ماست، ما نیز حلۀ خلت در وی پوشانیدیم که «وَاَتَّخَذَاللّهُ ابراهیمَ خلیلاً». پس بموسی نگاه کردیم؛ در میان ارواح، هیچ روح متواضعتر و گردن نهادهتر از روح موسی- علیه السلام- ندیدم؛ پس او را بکلام خود مخصوص کردیم «وَکَلَّمَ اللّهُ مُوسی تَکْلیماً». پس نظر بروح مصطفی کردیم؛ در میان ارواح، هیچ روح مشتاقتر و محبتر از روح او ندیدیم؛ پس او را برؤیت خود برگزیدیم، و اختیار کردیم که «أَلَمْ تَرَ إِلی رَبِّکَ کَیْفَ مَدَّ الظِلَّ». چه میشنوی؟ این همه بیان همت میکند. همت بالا گرفته است بر همه چیزی که «إِنّ اللّهَ یُحِبُّ مَعالی الاُمُورِ وَیَکْرَهُ سَفاسِفَها» آنست که هر که عالی همتتر، کار او رفیعتر.
ای دوست! اگر در این کتاب، زبده هیچ کلمه نیستی جز این کلمات که زبدۀ علوم هر دو جهان آمده است که بس بودی عالمیان را. این کلمات کدامست؟گوش دارو این کلمات شیخ ما گفته است ابوبکر. دانی مقصود چیست؟ در مدح این کلمات آنست تا تو بهمگی خود را با این کلمات دهی. آخر دانی که در عبارت و مثال از این مبین تر و معین تر نتوان گفتن؟ از دو عالم گذر میباید کردن، آنگاه این کلمات باشد که عد و بیان توان کرد. از دو عالمملکوتی و جبروتی بیش از این با عالم تو نتوان آوردن. دریغا چه دانی که در این تمهید چندهزار مقامهای مختلف واپس گذاشتیم، و از هر عالمی زبدهای درکسوت رموز با عالم کتابت آوردیم! پدید باشد که از آن عالم با این عالم، چه توان آوردن؛ جرعهای از کاسۀ «لابَلْ هَذا کَثیرٌ قَطْرَةٌ مِنْ بَحْرٍ لُجِّیٍ لابَلْ شُعاعٌ مِنْ شَمْسٍ».
دریغا اگر چه خونم بخواهند ریختن اما دریغ ندارم! آخر شنیدهای که «شَرُّ النّاس مَن أَکَلَ وَحْدَهُ»؛ اما اَرْجوا که از ادبار خود باز رهم؛ اما هنوز دورست! اما دانم که گویی کلمات خود نگفت؛ این کلمات بر بیان مراتب عالی که همت است گفته میشود.
گوش دار که هرگز نشنیدهای ابراهیم صاحب ذوق بود، موسی صاحب لذت بود، مصطفی- صلعم- صاحب حلاوت بود. چه دانی که چه میگویم! نه با تو گفتهام که عسل دیدن دیگر باشد و عسل خوردن دیگر و عسل بودن دیگر. این کلمات را گوش دار: مصطفی گفت: «مَنْ رَکَنَ إِلَی الدُّنیا وَمالَ إِلَیْها اَحْرَقَهُ اللّهُ بِنارِ جَهَنَّمَ فَصارَ رَماداً تَذْروُهُ الرِّیاحُ». این کلمات، بیان منزلت ارباب عالم ملکست و صفت ابنا و محبان دنیا. اما ارباب عالم آخرت و ملکوت را گفت: «وَمَنْ رَکَنَ إِلَی العُقْبی وَمالَ إِلَیْها أحْرَقَهُ اللّهُ بِنارِ الآخِرَةِ فَصارَ ذَهَباً یُنْتَفَعُ بِهِ». این کلمات محبان اهل ملکوت را بیان درجت است. اما ارباب عالم الهی و جبروت را نشان این داد که «وَمَنْ رَکَنَ إِلی اللّهِ وَمالَ إِلَیْهِ أحرَقَهُ اللّهُ بِنُورِهِ فَصارَ جَوهَراً لاقِیمَةَ لَهُ». کس چه داند که این کلمات از سر چه حالت گفته آمده است! سه عالم را شرح و نشان داد و مصطفی- صلعم- اهل این سه عالم را ظاهر و مبین کرد، و پیدا و روشن گردانید.
اما جوانمردی دیگر، این سخن مبین تر چنان که در خور فهم همه کس باشد، گفته است آنجا که گفت: «اَلمُسافِرُونَ ثَلثَةُ أصنافٍ: صِنْفٌ یُسافِرُ فی الدُّنیا رَأسُ مالِهِ الدِّنیا، وَ رِبْحُهُ المَعْصِیَةُ وَالنَدامَةُ؛ وصِنْفٌ یُسافِرُ فی الآخِرَةِ رَأسُ مالِهِ الطّاعَةٌ وَالعِبادَةُ، وَرِبْحُهُ الجَنَّةُ؛ وَصِنْفٌ یُسافِرُ إِلَی اللّهِ- تَعالی- رَأسُ مالّهّ المَعْرِفَةُ، وَرِبْحُهُ لِقاءُ اللّهِ- تعالی-». چه میشنوی! دانم که گویی: این مقام زهد و بیان زاهدان است؛ و نزد محققان، زهد و زاهد خود نیست و نباشد. از بهر آنکه دنیا خود آن قدر ندارد که ترک کنندۀ آن زاهد باشد.
اگر خواهی از مصطفی بشنو که درجۀ دنیا بچه حد میرساند در حقارت و نزارت، آنجا که گفت: «لَوْ کانَتِ الدُّنْیا تَزنِ عِنْدَاللّهِ جَناحَ بَعُوضَةٍ ماسَقی کافِراً مِنْها شَرْبَةَ ماءٍ» دنیا را کمتر از پر پشهای میخواند بنسبت با عالم الهیت. «قُلْ مَتاعُ الدُنیا قَلیْلٌ» این باشد. حیوة دنیا بنسبت با عمر آخرت، ذرهای نماید. «کَأَنَّهُم یَوْمَ یَرَوْنَها لَمْ یَلْبَثُوا إِلّا عَشِیَّةً أوضُحیها» این بیان با خود دارد. از مصطفی- علیه السلام- بشنو که گفت: «ما الدُّنیا فِی الآخِرَةِ إِلّا مَثلَ اَحَدِکُم إِذا غَمَسَ إصْبَعَهُ فِی الیَمِّ فَلْیَنْظُرْ بِمَ یَرْجِعُ». ترک این قلیل واجب است؛ این ترک، زهد نباشد. پس در آخرت مقامی عالی تر از آن باشد که «وَلَاالاخِرَةِ اَکْبَرُ دَرَجاتٍ وَأکْبَرتَفْضیلاً». پس آنکس که خواهد «کِبْرِیاءُ اللّه» او را نصیب اکبر دهد، و خود را بوی نماید «اللّهُ أکْبَر» در این مقام معلوم مرد میشود که بزرگواری و کبریای حق- تعالی- چگونه باشد. پس چون از این بزرگی بیند، عالم آخرت را جز ترک، واجب نداند؛ اگر ترک کند این زهد نباشد. چون از این دو عالم او را زهد افتاد، مقام کبریارونماید، اکبر باشد. پس روی از کبریا گردانیدن و از آن اعراض کردن، کفر باشد. آخر دنیا و آخرت از آن زاهد نیست تا ترک کند، از آن خداست، چه ترک کند چیزی که از آن او نباشد! پس زهد هیچ معنی ندارد؛ و آنچه از آن اوست خود ترک نتواند کردن. هرچه توقع و مقصود سالک باشد، آن معبود او باشد؛ و ترک معبود خود صورت نبندد. پس هرگز نه زاهد باشد ونه زهد.
دریغا ببین که آن بزرگ، نعت صوفی و مرید و زاهد چگونه کرده است؛ گفت: زاهد در آن کوشد که نخورد، و مرید در آن کوشد که چه خورد؛ و صوفی در آن کوشد که با که خورد، و محبان خدادر آن کوشند که ازو خورندبلکه با او خورند. پس چون زهد و زاهد هرگز نبوده باشد، این خبر از مصطفی بشنو چه معنی دارد: «الزُّهْدُ فِی الدُّنیا یُریْحُ البَدَنَ، وَالزُهدُ فی الآخِرَةِ یُریحُ القَلْبَ وَالإِقْبالُ عَلَی اللّهِ یُریحُ الرُّوحَ». این زهد بزهاد متفاوت شود.
این زهد آن باشد که مرد بمقامی رسد که آن را مقام تصوف خوانند که شیخ بایزید از آن نشان میدهد: «إنَّ اللّهَ صَفیَّ الصُوفِیَّةَ عَنْ صِفاتِهِم، فَصافاهُم، فَسُمُّوا صُوفِیَّةَ». مقام تصوف، اول زهد باشد و اعراض از جملۀ موجودات؛ پس صفات حق- تعالی- صوفی را از همه صفات ذمیمه و بشریت صفا دهد، و زاهد و صوفی حقیقی شود؛ آنگاه فقر روی نماید که «إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُوَاللّه». مگر آن بزرگ از اینجا که او را پرسیدند که صوفی کیست و کدامست؟ گفت: «الصُّوفِیُّهُوَاللّهُ» گفت: صوفی خداست.«إِذا تَمَّ الفَقْرُ فَهُو اللّهُ» این باشد. «الفَقرُ فَخْری» پیشۀ این صوفی و زاهد باشد. دریغا که یارد گفتن؟! اما گوش دار: وقتی بایزید را پرسیدند: «مَنِ الزّاهِدُ؟ فَقالَ: هُوَالفَقیرُ، وَالفَقیْرُ هُوَ الصُّوفِیُّ، وَالصُّوفِیُّ هُوَاللّهُ». مرتدی اگر هم عمر در فهم این کلمات صرف نکنی که نادانستن این کلمات، غبنی وضرری عظیم است؛ و این ضرر را هرگز تدارک و عوض نباشد.
از شیخ جنید بشنو که چه میگوید: «لَیْس شَیءٌ أَعَزُّ مِنْ إِدْراکِ الوَقْت، فَإِنَّ الوَقْتَ إِذا فاتَ لایُسْتَدْرَکُ». هفتادهزار سالک در این مقام، راسخ باشند که فقیر و صوفی و زاهد و عارف نعت و کنیت ایشان باشد که با عکاشه- رضی اللّه عنه- مصطفی نشان این داد که «یَدْخُلُ مِنْ أُمَّتی الجَنَّةَ سَبْعُونَ اَلْفاً بِغَیْرِ حِسابٍ وَوَجْهُ کُلِّ واحِدٍ مِنْهِمْ کَالْقَمَرِ لَیْلَةَ البَدرِ، وَهُمْ فی الجَنَّةِ کَالنُّجُومِ فی السَّماء». تو این حدیث را چگونه خواهی شنیدن! مگر که چنین ستاره را در بهشت ندیدهای که آنگاه چنین پیری ترا قبول کردی که «وَبالنَّجْمِ هُمْ یَهْتَدُونَ»؟ و با تو این حدیث بگفتی و شرح آن معلوم تو کردی؟ اگر خواهی که حدیث دیگر در نعت این ستارگان بهشت بر نوعی دیگر بشنوی که ما را در خدمت پیر از خضر بطریق سماع حاصل شده است که خضر را بطریق مشافهه از خدمت مصطفی حاصل آمده بود. چون راوی خضر باشد، حدیث چنین جامع و کامل بود، گوش دار: «قالَ: خَلَقَ اللّهُ- تعالی- مِنْ نُورِ بَهائِهِ سَبْعِیْنَ اَلْفَ رَجلٍ مِنْ أُمَّتی وَأَقامَ مَعَهُم فَوْقَ العَرْشِ وَالکرْسِیٍّ فی حَضیرَةِ القُدُس. لِباسُهُمُ الصُّوفُ الأَخْضَرُ وَ وَجْهُهُم کَالقَمَرِ البَدْرِ لَیْلَةَ النِّصْفِ مِنَ الهِلالِ. صُوَرُهُمْ کَصُوَرِ المُردِ وَالشُبّانِ الحُسُنِ وَعَلی رُؤوسِهِم شَعْرٌ کَشَعْرِ النِّساءِ فَقامُوا مُتَواجِدیْنَ وَاِلهِیْن مُنْذُ خَلَقَهُمُ اللّهُ- تعالی- وَإِنَّ أنیْنَهُمْ وَأَزیْزَ قُلُوبِهِم یُسْمِعُ أَهْلَ السَّمواتِ وَالأَرْضِ. وَإِنَّ إسْرافِیلَ قائِلُهُمْ وَمُنْشِدُهُمْ وَجِبْرِیلَ خادِمُهُم وَمُتَکَلِّمُهُمْ وَاللّهَ اَنیْسُهم وَمَلیْکُهُم وَهُمْ اَخوانُنا فی النَّسْبِ ثُمَّ بَکی وَ اَطْرَقَ رَأسَهُ مَلِیّاً، ثُمَّ قالَ: وَاشٌوْقاهُ إِلی لِقاءِ إِخوانی». اگر چنانکه این سخن فهم نکنی، معذوری که مشایخ کبار این حدیث را عذرها نهادهاند آنجا که گویند: «إِنَّ اللّهَ- یُعْطِی العَبْدَ مِنْ حَیْثُ اللّهِ- تعالی- لامِنْ حیْثُ العَبْدِ، وَالعَبْدُ یُسْتَدرْکُ مِنْ حَیْثُ العَبْدِ». شنیدی که چه گفته شد اگرچنانکه زندگی داری؛و اگر مردهای مرده هیچ نتواند شنیدن و هیچ فهم نکند. «لِیُنْذِرَ مَنْ کانَ حَیّاً» بیان این همه بکرده است.
ای دوست از غیرت چه یافتهای؟ چه دانی که غیرت حق- تعالی- کدام حجاب فراپیش مینهد! «وَإِذا قَرَأْتَ القُرآنَ جَعَلْنا بَیْنَکَ وَبَیْنَ الَّذینَ لایُؤمِنُونَ بِالآخِرَةٍ حِجاباً مَسْتُوراً»؛ ابوبکر دقاق- رحمةاللّه علیه- گفت: «اَلْحِجابُ هُوَ الغِیْرَةِ وَلامانِعَ مِنْ طَرِیقُ اللّهِ-تعالی- أعلی مِنَ الغِیْرَةِ». غیرت او حمایت اوست. «وَمِنْ غِیْرَتِهِ حَرَّمَ الفَواحِشَ» بیان غیرت الهی میکند. جای دیگر گفت: «مامِنْ أحَدٍ أَغْیَرُ مِنَ اللّهِ». اگر خواهی که غیرت تمام بشناسی «خَلَقْتَنی مِن نارٍوَ خَلَقْتَهُ مِنْ طِیْنٍ» تو نیز تمام حاصل کن تا بدانی که غیرت چه باشد. من میگویم که «الغِیْرَةُ غیرْتَانِ غِیْرَةُ العَبْدِ وَهُوَ أَنْ یَکُونَ بِالکُلِّیَةِ لِلّهِ- تعالی-». پس آن بزرگ از اینجا گفت: «أَلحَقُّ غَیُورٌ وَمِنْ غیرَتِهِ أَنَّهُ لَمْ یَجْعَلْ إِلَیْهِ طَریقاً سِواهُ». و این، غیرت او باشد بابنده.
اما چه دانی که غیرت بنده با او از بهر چه باشد! اگر توانی شمهای از شبلی بشنو آن وقت که مؤذن، بانگ نماز میکرد و چون اینجا رسید که «أَشْهَدِ أنَّ مُحمَداً رَسُولُ اللّهِ» در این مقام، غیرت بروی غلبه کرد. پس او از غیرتنشان این داد که «لَوْلاأنَّکَ أَمَرْتَنی بِهَذِهِ الکَلَمَةِ ماذَکَرْتُ مَعَکَ غَیْرَکَ، وَلَئِنْ اَذْکُرُها مَرَّةً اُخری فَاَکُوُنُ کافِراً حَقّاً». گفت؛ غیر تو با تو یاد نتوان کردن؛ اما تو چنین فرمودهای که نام محمد، قرین نام تو باشد. چه دانی تو که این کدام مقام باشد که محمد در آن مقام نگنجد! غیرت باشد چنانکه او رانیز بود آنچه که گفت: «لایَسَعُنی فیْهِ مَلَکٌ مُقَرَّبٍوَلانَبِیٌّ مُرْسَلٌ» یعنی مرا مقامی بود با او که غیر درنمیگنجد ازغیرت. اینجا سالک نهایتی از مقام سلوک بیابد که در آن مقام جز این نگوید که «قُلِ اللّهُ ثَمَّ ذَرْهُم». در این حالت محمد نیز درنگنجد وقتی شیخ را پرسیدم که «مَاالفَرِیضَةُ؟ فَقالَ: الفَریضَةُ عِنْدَنا تَصْحِیحُ العُبُودِیَّة فِی تَحْصِیلِ الرُّبِوبِیَّةِ، وَالسُنَّةُ عِنْدَنا اَلنَّظَرُ إِلی الرَّسُولِ المَقْبولِ وَتَرَکِ ماسِواهُما». شنیدی که چه گفت: میگوید: فریضه با خدا بودنست، و سنت با رسول بودن، و پس از این جمله را ترک گفتن. بوالحسن خرقانی اینجا گوید: «لاإِلهَ إِلَّا اللّهُ مِن داخِلِ القَلْبِ، مُحَمّدٌ رسولُ اللّهِ مِنْ قُرْطِ الاُذُنِ» معذور باید داشتن.
ای جوانمرد معالجت و دوای بعضی دردها و مرضها صبر باشد! «وَاصْبِرْ لِحُکْمِ رَبِّکَ فَإِنّکَ بأعیُنِنا» او نیز این میگوید. اما صبرها منقسم است: الصَبْرُ فی اللّه دیگر است، الصَّبْرُلِلّهِ دیگر است، الصَّبْرُ مَعَ اللّهِ سخت تر از همۀ این صبرها باشد. و این دردها را دوا و علاج هم صبر باشد. از آن بزرگ نشنیدهای که گفت:
صابَرَ الصَّبْرَ فَاستَغاثَ بِهِ الصَّبْرُ
فَصاحَ الْمُحِبُّ یا صَبْرُ صَبْراً
واصبر میگوید: صبر کن. دریغا کلمات مقلوبات، جهانی را با لوح و قلم کودکان میآوردهایم. آن کس که هنوز حروف نشناسد، خط مقلوب را خواندن جهل باشد؛ و طمع دانستن خط مقلوب، از وی تمنای محال باشد. اما گفتم که صبر ناچار باشد. روح مأمورست بصبر، قلب مأمورست بصبر، قالب مأمور است بصبر. اگر خواهی که صبر تمام بدانی مؤمن شو. آنگاه این آیت برخوان: «یا أَیُّها الَّذینَ آمنُوا اصبِروا وَصابِرُوا وَرابِطُوا» یعنی «إِصْبِرُوا بِالجَسَدِ علی طاعَةِ اللّه، وَصابِرُوا بِقُلوبِکُم عَلی بَلاءِ اللّه-تعالی- فی اللّهِ، وَ رابِطُوا بِأسْرارِکُم عَلَی الشّوق إِلی اللّه».
این همه با او توان یافتن. «وَهُوَ مَعَکُمْ أَیْنَما کُنْتُم» این باشد. اما تو با خودی، چون چیزی یابی، مانند خود یابی؛ طالبان و محبان خدا او را با وی جویند، لاجرم اورا بدو یابند. محجوبان او را بخود جویند، لاجرم خود را بینند و خدا را گم کرده باشند. چه میشنوی! این سخن را اندک مشمر. اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو که چگونه بیان میکند و چگونه مینماید. میگوید: «إِنَّ المُؤمِنَ أخَذَ دینَه عَنِ اللّهِ، وَإِنَّ المُنافِقُ نَصَبَ رَأیَهُ فَأَخَذَ دینَه مِنْهُ». گفت: مؤمن دین را از خدا فراگیرد، و منافق از هوا فرا گیرد. «أَفَرَأَیْتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ» این باشد.
ای دوست آن عالم، همه حیوة در حیوة است؛ و این عالم، همه موت در موت؛ تا از موت بنگذری، بحیوة نرسی «وَ إِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِیَ الحَیَوانُ». و دیگر جاگفت: «لایَدْخُلُ مَلَکُوتَ السَّمواتِ مَنْ لَمْ یُوْلَدْ مَرَّتَیْنِ». گفت: سالک باید دوبار بزاید: یکبار از مادر بزاید که خود را و این جهان فانی را بیند؛ و یک بار از خود بزاید تا آن جهان باقی و خدا را بیند. اگر تمامتر خواهی از خدا بشنو که چگونه خبر میدهد از قومی که: «قالُوا رَبَّنا أَمَتَّنَا اثْنَتَیْنِ وَأحْیَیْتَنا أثْنَتَیْنِ». اما یک مرگ، ورای این مرگ قالب میدان؛ و حیوة دیگر بجز این حیوة قالب میشناس. اگر تمامتر خواهی که از حیوة و موت معنوی بدانی از مصطفی بشنو که در دعا چه میگوید: «اَلّلهُمَّ بِکَ أحْیا وِبِکَ أَمُوتُ» میگوید: خداوندا بتو زندهام، و از تو میرم. هیچ دانی که ازو مردن چگونه بود، و بدو زیستن چگونه باشد؟!
دریغااین حالت، شاهد بازان دانند که حیوة با شاهد چگونه بود؛ و بی شاهد، موت چون باشد؛ و شاهد و مشهودبیان میکند با شاهد بازان حقیقی، که حیوة و موت چیست. دانم که این کلمات در عالم عادت پرستی تو نباشد، عالم عادت پرستی شریعت است و شریعت ورزی عادت پرستی باشد؛ تا از عادت پرستی بدرنیایی و دست بنداری، حقیقت ورز نشوی. و این کلمات دانستن در شریعت حقیقت باشد نه در شریعت عادت. اگر مردی خود را با این بیتها ده که چون گفته میشود:
ای دریغا کین شریعت ملت رعنایی است
ملت ما کافری و ملت ترسایی است
کفر و ایمان زلف و روی آن بت یغمایی است
کفر و ایمان هر دو اندر راه ما یکتایی است
ای دوست «رَأَیْتُ رَبّی لَیْلَةَ المِعْراجِ عَلی صُورَةِ شابَ أمرَدِ». واقعه و حالات پیر است بامرید. «إیّاکُمْ والمُرْدَ فَإِنَّ لَهُمْ لَوْناً کَلَونِ اللّهُ» تربیت است بخبر دادن پیر، مرید را بدین مقام شهود. چون گفتم که شاهد بازان، این موت و حیوة دانند: موت، فراق و هجران باشد و حیوة لقا و شوق؛ از وصلت چه توان گفتن؟ دریغا «لَیْسَ الخَبَرُ کَالْمُعایَنَةِ» فارغان از عشق و از شاهد بازی چه خبر دارند؟ اگر خواهی که روشنتر بدانی: موت نزدیک ما کفر باشد؛ حیوة اسلام و توحید باشد. بدانکه سر شاهد بازان مصطفی بود؛ نشان کفر و اسلام چنین داد: «اَلّلهمَّ بِکَ أحْیا وَبَکَ أَمُوتُ». دریغا گویندهای بایستی شاهد خوب روی تا این بیتها بگفتی تا بودی که این معانی ذرهای روی نمودی:
آن بت شاهد که عشقش در میان جان ماست
هجراو در دست و وصلش مرهم و درمان ماست
روی او دینست و قبله، زلف او کفرست و شرک
پسخوداوبیهیچ شک هم کفر وهمایمان ماست
تو در دعا این بتوانی خواستن که مصطفی خواست. تو پیوسته در دعا میخواه: «أللهمَّ اَحْیِنی ما عَلِمْتَ الحَیوةَ خَیْراً لی وَ تَوفَّنَی ماعَلِمْتَ الوَفاةَ خَیْراًلی». اول مقام مرد آن باشد که او را موت معنوی حاصل آید؛ چون این موت حاصل آمد «فَقَدْ قامَتْ قِیامَتُهُ» بروی جلوه کند.
دانی اول چیزی که در این قیامت بینی، چه باشد؟ دریغا در این قیامت انبیا را- علیهم السلام- بر من عرضه کردند با امتان ایشان؛ هر پیغامبری دو نور داشت و امت او یک نور؛ اما محمد را- علیه السلام- دیدم که از سر تا بپای همه نور بود که «وَاَتّبِعُوا النُّورَ الَّذی اُنْزِلَ مَعَهُ». امتان او را دیدم که دو نور داشتند. اگر خواهی که بدانی که این نورها چیستند عثمان بن عفان را- رضی اللّه عنه- بازپرس تا او با تو بگوید که چرا او را ذوالنورین خواندند؛ و عثمان سیرتان نیز هر یک دو نور داشتند. دریغا چه دانی که چه خواهی شنیدن! از جملهٔ پیران جهودان، یکی را دیدم، از وی این واقعه پرسیدم. گفت: من نیز در توریت، این نعت مراتب سلوک انبیا- علیهم السلام- خواندهام؛ و ایشان با امتان خود، چنین گفتهاند؛و خدا با موسی- علیه السلام- چنین گفته است. دریغا ای دوست همه انبیا خود نور بودند؛ اما محمد از همه نورتر بود. اما «وَنُورُهُم یَسْعنی بَیْنَ أیْدیِهِمْ وَبِأیْمانِهِمْ» این دو نور باشد که «نورٌ عَلی نُورٍ» بیانی مجمل باشد؛ اما تفصیلش، ذوالنورین باشد.
دریغا مصطفی- علیه السلام- با آنکه نور بود، ای دوست نوری بود که از «عَلی نُورٍ» بود. دانم که گویی پس فایدۀ این سخن چیست؟ آنست که «مَنْ رَآنی فَقَدْ رَأی اللّهُ». «إِنَّ اللّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلی صورَةِ الرَّحمنِ» این معنی باشد. «وَقالَتِ النصاری: اَلْمَسیحُ اَبنُ اللّهِ» در حق عیسی- علیه السلام- ازین نشانی دارد. «مِنْ سَعادَةِ المَرْءِ أنْ یُشْبِهَ أباهُ» راه سالکانست. «کُونُوا رَبّانِیّینَ» هم زیادت درجۀ ایشان مینماید. پس چون نور است، این آیت چیست که «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا»؟ اگر این آیت باور نمیداری، این دعا چیست: «اَللهمَّ اَعطِنی نُوراً فی وَجْهی وَ نُوراً فی جَسَدی وَنُوراً فی قَلْبی وَنُوراًفی أَعْضائی وَنُوراً فی عِظامی»؟ هرچند که نور زیادتتر باشد، زیادت باید خواست. اما «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا» اینجا نور خدا میخواهد نه نور غیر او.
دریغا هرچند که میخواهم که از عالم کتابت بگریزم، کتابت مرا بدست میگیرد؛ ونمیگذارد که از کتابت با مکتوب باشم. این دعا مگر نخواندهای «یانورَالنُّورِ»؟ نور از نور زیادتی میخواهد. گفت: «أَتْمِمْ لَنا نُورَنا». این معنی دانیکه کی میسر میشود؟ آنگهی که لباس غیریت بردارند، داخل، مدخول شود. «وَإِنَّ إِلَی رَبِّکَ المُنْتَهی» روی نماید. نورهای مجازی، جمله در نور حقیقی، حقیقت شوند.
کافری اگر هرگز دانستهای که «شَهِدَاللّهُ أَنَّهُ لاإِلَهَ إِلّا هُوَ وَالمَلائکةُ و أُولُوالعِلْمِ قائِماً بالقِسْطِ» چه معنی دارد! چون حاضر، حضور عیانی شود؛ ایمان بر سالک عرض کنند. چه خواهی شنیدن! تو پنداری که ایمان بغیب باشد؟ ایمان موحدان بعیان از عیان باشد. در <ایمان> لباس غیریت ملائکه و اولوالعلم برداشته شود. همه «یَشهِدَاللّه» باشد، یعنی «حَضَرَاللّهُ المُؤمِنُ المُهَیْمِنُ» اینجا روی نماید. بسالک معلوم شود که «یا أیُّهاالَّذینَ آمَنوُا آمِنُوا باللّهِ وَرَسُولّهّ» میگوید که بجز این ایمان، ایمانی دیگر میباید. پس عکس این سخن چه باشد؟ آن باشد که ورای این کفر، کفری دیگر باشد. «وَمَنْ یُؤمِنُ باللّهِ یَهْدِ قَلْبَهُ» این باشد. چون مرد هنوز با دل باشد، مؤمن باشد بی هدایت! چون مرد بیخود شود، هدایت روی نماید. «یُضِلُّ مَنْ یَشاءُ وَیَهْدی مَنْ یَشاءُ» روی نماید. چون هدایتی چنین حاصل آید، بمقامی رسد که هم شریک و هم مقام خداشود: مُشرِک باشد. «لَئِنْ أَشْرَکْتَ لَیَحْبَطَنَّ عَمَلُک» خود همین میگوید تا کار بجایی رسد که همه این شود «وَما یُؤمِنُ أکْثَرُهُمْ باللّهِ إِلا وَهُمْ مُشْرُکونَ».
اگرخواهی که تمام این کلمات بدانی «أَلایمانُ عُرْیانٌ و لِباسُهُ التَّقوی» نیک بدان. آخر دانی که «نُورًا فی جَسَدی» لباس تنست، «نُوراً فی قَلبی» لباس دل باشد، «نُوراً فی وَجْهی» لباس چشم باشد. در این مقام، این سالک را «ذُوالنَّورَین» خوانند. این دو نور کدام باشد؟ تو نیز بگو که «یانُورَ النُّور». چون خواهد که این مقام نیز بسر آید و ایمان عین مؤمن شود، گوید: «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا». لباس ایمان نیز که تقویست برداشتهشود؛ مؤمن نماند. «لِمَن المُلْکُ الیَوْمَ: لِلّهِ الواحِدِ القهَّارِ» قهریت با مرد نماید.
ای دوست از آیت «یَوْمَ تُبْلَی السَّرائرُ» چه فهم کردهای؟ آن روز که اسرار بر صحرا نهند، این روز باشد. آن روز کدامست؟ روز قیامت خوانند؛ قیامت عوام نباشد. قیامت «مَنْ ماتَ فَقَد قامَتْ قیامَتُهُ» باشد. اگر خواهی سوگند او بدین قیامت بدانی بخوان: «لاأُقْسِمُ بِیَومِ القِیامَة». در این قیامت «تُبْلَی السَّرائرُ» جلوه گری کند. «وَحُصّلَ مافی الصُّدُورِ» پرده از روی کار بردارد. تقوی روی نماید «إنَّ أکْرَمَکُم عِنْدَ اللّهِ أتْقاکُم». پس از این سوگند یاد کند که «وَلاأُقْسِمُ بالنَّفْسِ اللَّوامَة». چون همگی تو منور شود، خطاب این باشد که «یا أَیَّتُها النَّفْسُ المطْمَئنَّةُ أرجِعی إِلی رَبِّکَ راضِیَةً مَرْضِیَةً فَاَدْخُلی فی عِبادی و اَدْخُلی جَنَّتی». این جنت رادر عالم، یمن خوانند. کدام یَمَن؟ از مصطفی بشنو آنجا که گفت: «اَلْإِیمانُ یَمانیُّ و الحِکْمَةُ یَمانِیَّةٌ». یمن عبارت از دست راست باشد؛ پس هرکه نه یمنی باشد، آن کس یساری باشد. «أصحابُ الیَمین وَأصحابُ الشِّمال» این دو گروه باشند. گروهی دیگر در عصر مصطفی- علیه السلام- یمنی بودند چون اویس قرنی. مصطفی نشان از این رموز این داد «إِنِّی لَأَجِدُ نَفْسَ الرَحْمنِ مِن قِبَلِ الیَمَن». از چنین مردان، نشان نتوان دادن و کی تواند دادن؛ اما او این قدر نشان داد.
اما «اَلمَجالِسُ بِالأَماناتِ» مگر نخواندهای؟ دانی که این در کدام مقام باشد؟ مرتدم اگر یارم گفتن که این چه مقامست! اما باید که دانی که این ساعت، خود مرتدم. دانی که چه میگویم؟ اگر باورت نیست از مصطفی بشنو آنجا که گفت: «مُنْ بَدَّلَ دینَهُ فَاقْتُلُوهُ» میگوید: هرکه دین خود بگرداند، او را بکُشید، این خطابست با دربانان عزت که «وَمَنْ یَبْتَغِ غَیْرَالإِسْلامِ دیناً فَلَنْ یُقَّبَلَ مِنْهُ وَهُوَ فی الآخِرَةِ مِن الخاسِرین».
اگر خواهی که زبان طلسمات هندسی و مقلوبات بدانی، و جای رسی که نه کافر باشی ونه مؤمن؛ و سر آن داریکه با من موافقت کنی، و نصیب خود بیندازی، و از خودی خود بیرون توانی آمدن تا آگاه این راز شوی، ولایق شنیدن این کلمات شوی. دانم که گوی: بلی؛ اما باتوگفتهام که مخاطب تویی، اما مقصود، مخاطبان غایباند که خواهند پس از ما آمدن که فواید عجیب را در کتاب ما بدیشان خواهند نمودن که «الشّاهِدُ یَرَی مالایَرَی الغائبُ» این مقام باشد. در این مقام تا غایب نشوی، حاضر نباشی؛ و تا حاضر نباشی، غایب نشوی.
اگر چنانکه سر آن داری که کافر شوی، گوش دار، از آن بزرگ نشنیدهای که گفت: آنچه نزد خلق، محمد است نزد ما خداست؛ و آنچه خداست پیش خلق، نزد ما محمد است. «ماجَعَلَ اللّهُ لِرَجُلِ مِنْ قَلْبَیْنِ فی جَوْفِهِ» این مقام باشد. پس آنچه حاضر بود، غایب باشد؛ و آنچه غایب باشد، حاضر بود. «اَلشّاهِدُ یَرَی مالایَرَی الغَائبُ» این باشد.
اما با این همه، زنهار نبینم که بی آنکه این سخن ترا بخود کشد، تو این کلمات را بخود کشی که آنگاه جان نبری ندانی که چه گفته میشود. مصطفی گوید که «مَنْ أَحْدَثَ فی أَمْرِنا هذا مالَیْسَ مِنْهُ فَهُوَ مَرْدُود»؛ و این حدیث، دمار از روزگار همه فلاسفه برآورده است. «مَنْ غَشَّنا فَلَیْسَ مِنّا» این باشد. آخر شنیدهای که هرکه با کافر نشیند کافر شود؟ اگر صحبت من ترا هیچ اثری نکردی جز آنکه اگرچه حلولی معنوی نباشی، باری حلولی مجازی میباش. چگویی! آنها که مرا بی دین میدانند و تو بر دین من باشی! چه گویی؟ تو نیز بی دین نباشی. ایشان را معذور دار «قُلِ اللّهُ ثُمَّ ذَرْهُم».
اگر خواهی که در کسوتی از جمال آنچه گم کردهای بازیابی، یک ساعت خود را با این حدیث بازده که مصطفی گفت: «مَثلُ المُؤمِنِ مَثَلُ النَخْلَةِ» مثال مؤمن، مثال درخت بابار باشد که پیوسته از میوۀ این درخت، خلق منتفع شوند. این قدر اینجا کفایت باشد. اما جماعتی که این صفت دارند که «شَرُّ العَمَی عَمَی القَلْبِ» با ایشان جز این حدیث نتوان گفت که «مَثَلُ المُؤمِن مَثَلُ النَخْلَةِ لایَأْکُلُ إِلّا طَیِّباً ولایَصْنَعُ إِلّا طَیِّباً» گفت: مثال مؤمن چون منج انگبین باشد که جز پاک نخورد و جز پاک بیرون ندهد، منج را طعام طیب میخوراند و فراغت آن عسل میباشد که «فیهِ شِفاءٌ لِلنّاس» این همه مقام کمال از وحی یافت که «وأوْحی رَبُّکَ إِلی النَحْل».
در مقامی دیگر گفت: «مَثَلُ المُؤمِنَ مَثَلُ السُنْبَلَةِ» مثال مؤمن، مثال خوشه بود که ساعتی ساکن باشد و ساعتی متحرک در ترقیو تراجع باشد، و مثال کافر چون درخت خشک باشد که میوه ندهد و سخت باشد جز بریدن را نشاید. ترا عجب آید آنچه گفته میشود که مقصود کتابت ایشانند و دیگران طفیل ایشان.
اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- بشنو آنجا که گفت: «مَثَلُ أصْحابی فی أُمَّتی کالمِلْح فی الطّعامِ لایَصْلُحُ الطَعامُ إِلّا بالمِلْحِ». دریغا نمک از خود تبرا کرده است؛ همه طعامها را بدان حاجت باشد؛ اگر با خود بودی، او را نیز با دیگری حاجت بودی. «ألّلهُمَّ اَهدِ قَوْمی فَإِنَّهُمْ لایَعْلَمُونَ» راهنمای دعاست بدینمقامها. «یالَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُونَ بِما غَفَرلی رَبّی وَجَعَلَنی مِن المُکرَّمَینَ» اندوهست که میخورد که چرا جمله محروم باشند از صحبت الهیت؟! هرکسی لایق صحبت نبود؛ و اگر اینجا غیرت باشد، هیچ نشان نتوان دادن که «أَلْمَجالِسُ بِالأَماناتِ» آنجا هیچ رشک و غیرت نباشد، اگر خواهی از حق- تعالی- بشنو آنجا که گفت: «وَنَزَعْنا مافی صُدُورِهِم من غِلِّ إِخْواناً علی سُرُرٍ مُتَقابِلیْنَ». چه خوب بیانی شده است این جمله را که گفته شد!
دریغا مگر نشنیدهای که عارفی بنزد عارفی نبشت؛ گفت: «کَیْفَ حالُکَ»؟ آن عارف واپس نبشت: «أما کانَ فی حالِکَ ما شَغَلَکَ عَن حالی، فَإِنّی عَنْهُ مَشْغُولٌ».این عالم بلندتر از آنست که کسی توقع دارد کی مطلع آن شود. اگر خواهی تمامتر بدانی بدانکه با مصطفی- صلعم- چه میگوید از واقعۀ اصحاب کهف «لَوْ اطَّلَعْتَ علَیْهِم لَوَلَّیْتَ مِنْهُم فَراراً وَلَمُلِئْتَ مِنْهُم رُعْباً». اگر در این مقام جوانمردی گوید: «رأَیْتُ رَبّی» معذور باید داشت.
این نکته بگویم که مرا مشوش میدارد: عثمان- رضی اللّه عنه- آن روز که از دنیا مفارقت خواست کردن گفت:امروز مرا حلال کنید، و از هر یکی عذری و استحلالی میخواست؛ او را گفتند: سبب این چیست؟ گفت: امشب مصطفی را- علیه السلام- دیدم که در عالم شهود بود. یعنی در مقام شهدا؛ گفت: ای عثمان فردا بمن خواهی رسیدن و افطار پیش ما کنی. چون از خواب درآمدم، از شادی این خواب قرارم نیست. اکنون دانم، آنچه او گفته باشد صدق باشد و بدان مقام نتوان رسیدن الا بقتل؛ امروزم بخواهند کشتن، روز به نیمه نرسیده بود که شهید شد. ای دوست نامی از نامهای او «الشّهید» است.
آن جوانمرد گفت: آن سگ را که «وَکَلْبُهُم باسِطٌ ذِراعَیْهِ بالوَصیِد» نعت اوست او را دیدم که حقیقت آدمیت ازو جلوه میکرد یعنی که حق را–تعالی- در آن حقیقت آدمیت آن کلب بدیدم پس با او گویند: «لَوْ اَطَّلَعْتَ عَلیْهِم لَوَلِّیْتَ مِنْهُم فَراراً». اگر من اینجا گویم: تا بدان غاردر نشوی، و او دلیل راه تو نشود هنوز آن راه تمام نباشد، باید که مرا معذور دارند. گوش دار که چه میگویم: «لایَعْلَمُهُم إِلّا قَلیْلٌ» نمیگذارد که چنان که هست بگویم، تا هست شدگان پست و نیست شوند تا هستی دوم ایشان را چنان کردی که لایق آیند که این اسرار بر ایشان جلوه کردی. اما با این همه گویندۀ ایمان را بدین کلمات معذور باید داشت، «أقیلُواالکّرامَ عَثَراتِهِمْ» عذر همه شیفتگان بخواسته است.
از جنید بشنو- رضی اللّه عنه-که ازوی پرسیدند که «مَنِ العارِفُ؟ فَقال: أَلمَعْرِفَةُ ماءٌ، وَلَوْنُ الماءِ مِن لَوْنِ الإِناءِ» گفت: رنگ آب از رنگ انا باشد تا در عالم تلوین باشد. از این مقام مصطفی- صلعم- چنین عبارت کرد که «إِنَّ لِلّهِ عِباداً خَلَقَهُم لِحَوائجِ النّاسِ». و این نشنیدهای که وقتی بزرگی، بزرگی را پرسید که «إِلی أَیْنَ إِشارتُکَ؟ فقالَ إِلی العَرْشِ. فقال: أَلْحَمْدُ لِلّهِ الَّذی أوقَفَ الخالِقُ مَعَ المَخْلِوقِ. أما عَلِمتَ أنَّ العَرْشَ مَخْلُوقاً»؟ دانی که این مقام کدام باشد؟ آنست که وقتی رُوْیَم- رضی اللّه عنه- شبلی را پرسید: «مَا التّوحیدُ؟ فَقالَ: مَنْ أجابَ عَنِ التّوْحیدِ فَهُوَ مُلْحِدٌ، وَمَنْ عَرَفَ التَوْحیدَ فَهُوَ مُشْرِکٌ، وَمَنْ لَمْ یَعْرِف ذلِکَ فَهُو کافِرٌ وَمَن أومی إِلَیْهِ فَهُوَ عابِدُوَثَنِ، وَمَنْ سَأَلَ عَنْهُ فَهُوَ جاهِلٌ». در این مقام «مَنْ عَرَفَ اللّهَ کَلَّ لِسانُهُ» بکار باید داشتن. و اما مبتدی سالک را خود نشانی داده است که «فأسأَلُوا أهْلَ الذِکرِ إِنْ کُنْتُم لاتَعْلَمُونَ».
اگر خواهی از مصطفی- علیه السلام- نیز بشنو آنجا که گفت: «أُطْلُبُوا الفَضْل عِنْدَ الرُحَماءِ مِنأَمَّتی تَعیشُوا فی أکْنافِهِمْ»، اجازتست پیر را چندانی که با خود آمدن که تربیتی کند مرید را؛ و تربیت آنست که مرید را مشغول کندبپرستیدن و بپرسیدن احوال از شیخ. مگر که آن بزرگ از اینجا گفت: هرکه با پیر خود احوال نگفته باشد، در قیامت او را راه ندهند تا از حق- تعالی- بازپرسد و یا باوی سخن گوید که «هَدِیَّةُ اللّهِ لِلْمؤمِن السائل عَلَی بابه» این باشد. اما مقصود از این همه آنست که کار از آن باید کرد که صواب باشد؛ تا پیرپرست نشوی، خدا پرست نباشی. تو پنداری که مصطفی- علیه السلام- نه از اینجا گفت که «أَلْمَرْءُ کثیرٌ بأخیهِ»؟ این تربیت است پیر را. امامرید را مقید کرده است بشرطی و آن آنست که «المَرْءُ عَلی دینِ خَلیْلهِ» مرد بر دین برادر و پیر خود باشد. ای دوست مقامی باشد که آن مقام را خلت خوانند که درآن مقام عبودیت نباشد جمله خلت باشد. در این مقام خلت، «اَلْمَرْءُ عَلی دینِ خَلیلهِ» باشد.
ای دوست دانم که ذکر محبان این قدر که گفته شد کفایت باشد. مقصود ما بیشتر آنست که گفت: ایشان در میان امت من همچنان باشند که نمک در میان طعام چنانکه طعام بی نمک خوش نباشد امتان او بی آن بزرگان نیک نباشند.
از جملۀ این طایفه یکی بوذر غفاری بود- رضی اللّه عنه- که مصطفی–صلعم- یک روز او را دید که تنها میآمد، گفت: «مِسْکینٌ أبوذَرٍ یَمْشی وَحْدَهُ وَهُوَ فی السَّماءِ فَرْدٌ وَأبوذَرِّ فی الأَرْضِ فَرْدٌ، کُنْ فَرداً لِلْفَرْدِ؛ ثَمَّ قالَ: یااَباذَرٍ إنَّ اللّهَ جَمیلٌویُحِبُّ الجَمالَ؛ یا أباذَرٍّ أَتَدْرِی ماغَمّی وَفکْری وَإِلی أَیِّ شَیءٍ إَشْتِیاقی؟ فَقالَ أصْحابُهُ:خَبِّرنا یا رَسُول اللّهِ بِغَمِّکَ وَفِکْرِکَ؛ ثَمَّ قالَ: واشَوْقاً إِلی لِقاءِ إِخْوانِی یَکُونُونَ مِنْ بَعْدِی، شَأْنُهم شَأنُ الأنْبِیاءِ وَهُم عِنْدَاللّهِ بِمَنْزِلَةِ الشُهَداءِ؛ یَفرُّونَ مِنَ الآباءِ وَالأمَّهاتِ وَالإِخْوَةِ وَالأَخَواتِ اَبتِغاءَ مَرْضاةِ اللّهِ- تَعالی- وَهُم یَتْرُکُونَ المالَ لِلّهِ، وَیُذِلُّونَ أَنْفُسَهم بالتَواضُعِ لایَرْغَبُونَ فی الشَّهَواتِ وَفُضُولّ الدُّنیا؛ یَجْتَمِعوُنَ فی بَیْتٍ مِن بُیُوتٍ اللّه- تعالی- مَغْمُومینَ مَحْزِونینَ مِن حُبِّ اللّهِ. قَلُوبُهمْ إِلَی اللّهِ وَرُوحُهم مِنَ اللّهِ وَعِلْمُهم لِلّهِ. إِذا مَرِضَ واحِدٌ مِنْهم هُوَ أَفْضَلُ مِنْ عِبادَةِ سَنَةٍ. وَإِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرٍ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ. قالَ: یا أباذِر ألواحِدُ مِنْهُم یَمُوتُ فَهُوَ کَمَن ماتَ فی السَّماءِ لِکَرامَتِهِم عَلَی اللّه. و إِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یارَسُولَ اللّهِ؛ قالَ؛ أَلواحِدُ مِنهم یُؤذیهِ قَمْلُهُ فی ثِیابِهِ فَلَهُ عِنْدَاللّهِ أَجرُ سَبْعینَ حَجَّةً وَغَزْوَةً وکانَ لَهُ أَجْرُ عِتْقِ أرْبَعینَ رَقَبَةٍ مِن وِلْدِ إِسماعیلَ کُلُّ واحِدٍ مِنْهُم بِإِثْنی عَشَرَ ألْفٍ. و إِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قال: ألواحِدُ مِنْهُمْ یَذکُرُ أهْلَهُ ثُمَّ یَغْتَمُّ، یُکْتَبُ لَهُ بِکُلِّ نَفْسٍ ألْفَ دَرَجةٍ. وإنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: ألواحِدُ مِنْهُمْ یُصَلِّی رُکْعَتَیْنِ فی أصِحابِهِ أَفْضَلُ عِنْدَاللّهِ مِنْ رَجُلٍ یَعْبُدُ اللّهَ- تعالی- فی جَبَلِ لُبْنانَ مِثْلَ عُمْرِ نَوحٍ- علیه السلام- أَلْفَ سَنَةٍ. وإن شِئْتَ أَزیدُکَ یا أَباذَرٍ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: ألواحِدُ مِنْهُم یُسَبِّحُ تَسْبیحَةَ خَیْرٌ لَهُ یَوْمَ القِیامَةِ مِنْ أنْ تَسِیْرَ مَعَهُ جِبالُ الدَّنْیا ذَهَباً. وَإِنْ شِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: نَظَرَةٍ تَنْظُرُ إِلی أحَدِهِمْ أَحَبُّ إِلَی اللّه مِنْ نَظْرَةٍ إِلی بَیْتِ اللّه- تعالی-؛ وَمَنْ نَظَرَ إِلَیْهِ فَکَأَنَّما أَطْعَمَ اللّهَ- تَعالی- وَإنشِئْتَ أَزیدُکَ یا أباذَرِّ؛ قُلْتُ: بَلی یا رَسُولَ اللّهِ؛ قالَ: یَجْلِسُ إِلَیْهِم قَومٌ مُصِرّینَ مُثْقَلینَ مِنَ الذُنُوبٍ ما یَقُومُونَ مِن عِنْدِهم حَتّی یَنْظُرَاللّهُ إِلَیْهِم وَیَغْفِرَلَهُم ذُنوبَهُمْ لِکَرامَتِهِم عَلَی اللّهِ- تَعالی-. یا أباذَرِ ضُحکُهُمْ عِبادَةٌ وَمِزاحُهم تَسبیحٍ وَنَوْمُهمْ صَدَقَةٌ. یَنْظُرُ اللّهُ إِلَیْهُمْ فی کُلِّ یُوْمٍ سَبْعینَ مَرَّةٍ. یا أباذَرِ إِنّی إلَیْهِم مُشتاقٌ. ثُمَّ أَطرَقَ رَأسَهُ مَلِیَّاً ثُمَّ رَفَع رَأْسَهُ وبَکی حَتّی اغْرَوْرَقَتْ عَیْناهُ فَقالَ: واشَوقاهُ إِلی لِقائِهِمْ. وَیَقُولُ- صلعم- ألّلهمَّ أحْفَظْهُمْ وَانْصُرْهُمْ عَلَی مَنْ خالَفَهُم، وَأَقِرَّ عَینی بِهِمْ یَوْمَ القِیامَةِ ثُمَّ قَرَأَ «إلاإِنَّ أوْلِیاءَ اللّهِ لاخَوفٌ عَلَیْهم وَلاهُمْ یَحزَنُونَ».
این همه هنوزبر قدرحوصلۀ مختصر همتان گفت: آنچه خواص دانند خود دانند؛ اما با تو گفتهام که شوق از رؤیت و حضور خیزد نه از غیبت و هجران. اگر خواهی که تمام باور داری از حق- تعالی- بشنو که چه میگوید: «ألا طَالَ شَوْقُ الأبرارِ إلی لِقائی وَإِنّی إِلی لِقائِهِمْ لَأَشَدُّ شَوْقاً»؛ و مصطفی- علیه السلام- نیز بدعا در میخواهد: «الّلهُمَّ أَسألُکَ لَذَّةَ النَظَرِ إلی وَجْهِکَ والشَوْقَ إلی لِقائِک» تا بدانی که شوق از حضور باشد نه از غیبت.
اما تمامی شرح کردن این گروه نتوان کرد زیرا خواطر برنتابد، و حوصلها احتمال نکند و غیرت الهی نگذارد؛ بعدما خود که محرمان خود را از دیدۀ اغیار چنان بپوشاند که کس ایشان را در حساب نیارد و ایشان را جز گمراه و دیوانه ندانند؛ اما راه خود ایشان دارند. اما گوش دار که شرح این کلمات در این ابیات چگونه حاصل خواهد شد، و جواب این حالتها چگونه داده است:
آنها که بر آسمان صحبت ماهند
بر تختۀ شطرنج ملامت شاهند
و آنها که ز سر این سخن آگاهند
گمراه خلایقاند و خود بر راهند
«وَوَجَدَکَ ضالاً فَهَدی» این باشد. دریغا «إنَّکَ لَفی ضَلالِکَ القَدیمِ» خود بگمراهی ایشان چگونه گواهی میدهد! اما باید که دانی که تابع در حکم متبوع نباشد یعنی قطرهای در دریا، خود را دریا تواند خواندن. اگر گویی: قطرهای، دیگر باشد راست بود؛ و اگر گویی: قطرهای از دریاست، هم راست بود؛ و اگر گویی: از دریا فرا دید آید هم راست باشد. اما معین نتوان کردن که مقصود ما چیست، اما اگر کسی خواهد که بداند جان بکند تا بدست آرد و این کلمات جزدر کسوتی مجمل نتوان گفتن، و بیان مجمل مفصل از امثلهای چند شود که مقلوبباشد بطلسمات هندسی.
اکنون نیک گوش دار تاخود چه فهم میکنی: «إِعْلَمْ أَنَّ المَوْجوداتِ تَنْقَسِمُ إِلی أقْسامِ ثَلاثَةِ: إِلی جَوْهَرِ وَعَرضٍ وَجِسْمٍ وَالجِسمُ تابعٌ لَهُما وَلاواسِطَةَ وَراءَهُما، وَلِکُّلِ واحِدٍ مِنْهُما حَقیقَةٌ، فَتَقُولُ: ألمَوْجودُ یَنْقَسِمُ إلی واحِدٍ وَإِلی کَثیرٍ؛ أمّا الواحِدُ فَإِنَّهُ یُطْلَقُ حَقیقَةً وَمَجازاً. فالواحِدُ بِالحَقیقَةٍ هُوَ المَعنی وَ لکِنَّهُ عَلی ثَلاثَ مَراتِبَ.
ألمَرتَبَةُ الأُولی وَهِیَ حَقیقَةُ وَهُوَ الواحِدُ الَّذی لاکَثَرَةَ فیهِ لابِالقُوَّةِ وَلابالفِعْلِ؛ وَذلِکَ کَالنُقْطَةِ وَهذا ذاتُ الباری- تَعالی- وَهُوَ الَّذی سَمَّیْناهُ جَوهَراً فَرداً. فَإِنَّ هَذِهِ النُقْطَةَ لَیْست مُنْقَسِمَةً وَلاقابِلَةً لَهُ؛ فَهُوَ مُنَزَّهٌ عَنِ الکَثرَةِ بالوُجُودِ والإمکانِوَالقُوَّةِ والفِعْلِ فَهُوَ واحِدُ وَهُوَ ذاتُ الباری- تَعالی-.
أَلْمَرتَبَةُ الثانِیَةُ الواحِدُ بالإتّصالِ وَهُوَ الَّذی لاکَثْرَةَ فیهِ بالفِعْلِ أعنی فِی العالَم الجِسْمانِی، وَلکِنْ فیه قُوَّةُ الکَثْرَةِ یَعْنی کَثْرَةٌ بِالقُوَّةِ أَعْنی القُوَّة الربّانِیَّةِ؛ وَهذِهِ المَرْتَبَةُ هِیَ الأَنْوارُ المَطْرُوَّةُ مِنْ ذاتِ اللّه- تَعالی- تارَةً تَنْکَسِفُ وَتَنْقَطِعُ یُسَمَّی جِسْماً. وَإِنْ کانَ فَرْداً وُمُتَّصِلاً یُسَمَّی جَوْهَراً فَرْداً وَالمَعنی بِالجَوْهَرِ مالایَحتاجُ إِلی غَیْرِهِ فِی قِیامَةِ وَیَکوُنُ قائِماً بِنَفسه.
أَلْمَرْتَبَةُ الثالِثَةُ مِنَ المَوْجُوداتِ ما کانَتْ عَکْسِیَّةً أَثَرِیَّةً مِنْ هذینِ المَوجودَیْنِ المَذْکُورَیْنِ وَهُوَ المَعْنی المَنْسوبُ بِالعالَم. ثُمَّ هذا یَنْقَسْمُ إِلی قِسمَیْن: إلی مُلکی وَإِلی مَلَکوِتی. فَالمَلَکُوتی هُوَ عالَمُ الروُحانِیَّةِ، وَهُوَ ما یَتَعلَّقُ بِعالَمِ الآخِرَة؛ وَمِنْها ما یُسَمَّی هَذا العالَمُ، وَهُوَ عالمُ الدُّنْیا وَجَمیعُ ماذَکَرْتُهُ أَعلَمُ بِمِثالِ وَهُوَ نُقْطَةُ ه، وَالآخرُ نُقْطَةُ ط، وَ الآخَرُ نُقْطَةُ لا، وَالآخَرُ عَلَی نُقْطَةِ ن، والآخَرُ عَلی نُقْطَةِ ی، وَالآخَرُ عَلی نُقْطَةِ د وَبَعْضُها عَلی نُقْطَةِ ج.
ثُمَّ إِعْلَمْ أیْضاً أنَّ المُجوُداتِ تَنْقَسِمُ إِلی أقسامِ ثَلاثَةٍ: إِلی واجِبِ الوُجُودِ وَإِلی جائِزالوُجوُدِ وَإِلی مُسْتَحیلِ الوُجُود وَإِلی مُسْتَحیْلِ العَدمِ. اَمّا المَعْنی بّواجِبِ الوُجُودِ هُوَ القائِمُ بِنَفْسِهِ لاالقائِمُ بِغَیرِهِ، وَهَذَا ذاتُ الباری- تَعالی- لاابتِداءَ لِوُجودِهِ وَلَاأفتتاحَ لِثُبُوتِهِ وَهذا هُوَ القَدیمُ الحَقیقیُّ. وَأمّا جائزُ الوُجُودِ فَهُوَ الَّذی یَجُوزُ أنْلایَکوُنَ فَإذا کانَ عَدَمُهُ غَیْرَ جائِزٍ یَکُونُ هِیَ الأَنْوارُ وَالأَرْواحُ المَعْنَویَّةُ؛ وَماعَداذلکَ فَهُوَ مایَجُوزُ أنْ یَکُونَ وَیَجوزُ أنْ لایَکُونَ. وَمالایَدْخُلُ فِی الوُجوُدِ فَهُوَ العَدَمُ».
دریغا هفتاد و دو مذهب که اصحاب با یکدیگر خصومت میکنند؛ و از بهر ملت هر یکی خود را ضدی میدانند ویکدیگر را میکشند و اگر همه جمع آمدندی، و این کلمات را از این بیچاره بشنیدندی ایشانرا مصور شدی که همه بر یک دین و یک ملتاند. تشبیه و غلط، خلق را از حقیقت دور کرده است «وَما یَتَّبِعُ أکْثَرُهُمْ إِلّا ظَنَّاً وإِنَّ الظَنَّ لایُغْنی مِنَ الحَقِّ شَیئاً». اسمها بسیار است، اما عین و مسمی یکی باشد: ترا ظهیرالدین خوانند و خواجه خوانند و عالم خوانند و مفتی خوانند؛ اگر بهر نامی حقیقت تو بگردد، تو بیست ظهیر الدین باشی؛ اما اسم تو یکی نباشد و مختلف باشد، و مسمی یکی باشد. «لَکُمْ دینُکُم وَلیَّ دِیْن» این معنی باشد. دریغا مگر از مصطفی- علیه السلام- نشنیدهای که گفت: «کلُّ مُجْتَهِد مُصیبٌ»؟ اجتهاد مجتهد، صواب میانگارد؛ و هر ملتی بر اجتهاد، اعتماد کرده است.
کلمات عربی را که شنیدی شرح جهانی با خوددارد؛ بشنو گفت: موجودات بر سه قسماند: قسمی واجب الوجود آمد وواجب الوجود آن باشد که «لایَزیدُ وَلایَنْقُصُ» نه زیادت شود و نه نقصان پذیرد و آن ذات خداست- تعالی- و قسم دوم: نعت مزید دارد، و از نقصان دور باشد و بر مزید باشد و در زیر نقصان نیاید؛ و این صفت نورها و روحهاست و عالم آخرت. قسم سوم: آنست که هم نقصان پذیرد و هم زیادت شاید که باشد و این عالم جسمانی و قالب دنیویست.
پس چون شیفتهای گوید که قطرهای در دریا، خود را دریا خواند چنانست که آن جوانمرد گفت: «أنَا الحَقّ» او رانیز معذور باید داشت. کافر حقیقی باشد اگر نه ازمقام خود که میگوید بُلْسَنو گفت. اگر در آن مقام که «فَأوْحیإِلی عَبْدِهِ ماأوْحی» رفت،و من حاضر نبودم چه من چه بولهب و بوجهل! یعنی کافرم اگر آنجا حاضر نبودم. «دَنا فَتَدَّلی» این باشد. در عبارت مجمل گفته شد.
چند شنوی، از عادت پرستی بدر شو. اگر هفتاد سال در مدرسه بودهای یک لحظه بیخود نشدهای. یک ماه در خرابات شو تا ببینی که خرابات و خراباتیان با تو چه کنند. خراباتی شو ای مست مجازی! بیا تا ساعتی موافقت کنیم.
رو تا بخرابات خروشی بزنیم
در میکده در شویم و نوشی بزنیم
دستارو کتاب را فرستیم گرو
بر مدرسه بگذریم و دوشی بزنیم
نوش باد آن بزرگ را که چه گفت:
«فَقَدْتُ وَجُودی فیِ الخَراباتِ مَرَّةً
فَرُوحی خَراباتٌ لِذا وَکَلیسا»
تا پیر خرابات فرمان ندهد، کس را زهرهٔ آن نباشد که عروس خرابات خانهٔ «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أمْر ربّی» راتواند دیدن. شمع و شاهد را در خرابات خانهٔ کفر نهادهاند؛ تا این کفر واپس نگذاری، مؤمن ایمان احمدی نشوی:
اندر ره عشق سرسری نتوان رفت
بی درد و بلا و بی سری نتوان رفت
خواهی که پس از کفر بیابی ایمان
تا جان ندهی بکافری نتوان رفت
آن ندیدهای که بلبل، عاشق گلست؛ چون نزد گل رسد، طاقت ندارد خود را بر گل زند. خار را در زیر گل، مقام دارد، بلبل را کشتۀ گل کند. دریغا صد هزار رهرو در این مقام بی جان شوند که هرگز در دو جهان هیچ اثری نباشد ایشان را و ایشان را از خود خاری نباشد.اگر گل بی زحمت خار بودی، همه بلبلان دعوی عاشقی کردندی؛ اما باوجود خار از صد هزار بلبل یکی دعوی عشق گل نکند. دریغا ترسایی بایستی تا این بیتها بگفتمی:
ترسم که من از عشق تو شیدا گردم
وز زلف چلیپای تو ترسا گردم
و آنگه بخرابات ز ناگه روزی
در دامنت آویزم و رسوا گردم
دانی که «مَنْ تَشَبَّهَ بِقَومٍ فَهُوَ مِنْهُم» چه باشد؟ «قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللّهَ فَاتّبِعُونی یُحْبِبْکُمُ اللّهُ» همین معنی باشد. اما تا دربان این حضرت راه ندهد، این مقام نتوان یافتن. این دربان کیست؟ »فَبِعزَّتِکَ لَأَغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعینَ». اگر پادشاه را دربان نبودی، همه بقربت سلطان یکسان بودندی؛ و هیچ تفاوت نبودی و نامردان نیز قدم در راه نهادندی. این دربان ممیز مدعیانست تا خودمخلص کدامست و مدعی کدام تو نیز با من این بیتها بگو و موافقتی بکن که این نیز گفتن نوعی باشد از سلوک:
ای شمع بهر جمع، منت پروانه
وز عشق توم بخود همه پروا، نه
لعل تو مرا بوسگکی پذرفتست
با زلف بگو تا بدهد پروانه
نهایات کمال سالکان این مقام باشد اما این با کسی باشد که از اینجا در سلوک و ترقی باشد و از اینجا بدانجا شود یعنی از خود بدو شود. اماکسی که از آنجا بدینجا آید ازو بخود آید.
هیچ نمییارم گفت، و از حالت او هیچ نشان نمییارم نمود. اما ای دوست! من چند جایگاه ترا معذور داشتم، تو نیز بدین جایگاه مرا معذور دار. دریغا از مصطفی- علیه السلام- مگر نشنیدهای که گفت: «مَنْ أَقالَ نادِماً بَیْعَتَهُ أقالَ اللّهُ یَوْمَ القِیامَةِ عَثْرَتَهُ»؟ این حدیث از من نیز عذر میخواهد. این بیتها نیز بشنو:
دل من بستۀ آن دو زلف چون شست شدست
جان در سرچشم کافرش مست شدست
ای جان جهان نه کفر ودینست مرا
دریاب مرا که کارم از دست شدست
آن سؤال که کرده بودی که مصطفی- علیه السلام- از بهر چه میفرماید که «ألنظَرُ إِلی المَرْاَةِ الحَسناءِ یَزیدُ فِی البَصَرِ»؛ این سؤال بجای خود است. اما این نیز خوانده باشی که «ألنَظَرُ إِلی الحَضْرةِ یَزِیدُ فی البَصَرِ». مگر که هنوز در بهشت ساکن نشدهای که «وَحُورٌ عیْنٌ کَأَمثالِ اللُؤلُؤِ المَکْنوُنِ»؟ با حوریان، در بهشت بودن گواهی میدهد. ای دوست در بهشت هیچ عیشی خوشتر از حوریان نیست! از بهر آنکه هنوز ذرهای از این عالم در وی تمزیج کردهاند بعدما که خود دانی که بدین حسن، حسن معنوی میخواهد نه حسن قالبی و صورتی، چون نظر بر معنی آید، نور بصر زیادت شود؛و بدین حضرت، ملایکه میخواهد؛ و بدین حسنا، حور را میخواهد که نظر کردن در این دو کس، بصر باطن زیادت کند. اما «النَظَرُ إِلی الکَعْبَةِ یَزیدُ فِی البَصَرِ»: نظر در کعبهٔ حقیقت کردن، بصر دل زیادت کند. «اَلْنَظَرُ إِلَی وَجْهِ الأَخِ یَزِیدُ فِی البَصَرِ»: نظر در روی برادر کردن، روشنایی باطن زیادت میکند. بصر قلب، آینهٔ شاهدان لطف الهی باشد؛ پس باطن را بصر بهشت و حور باشد و انواع آن. اما دل و جان را بصر جز آینهٔ صورت «رَأَیْتُ رَبِّی لَیْلَةَ المِعْراجِ فِی أَحسَنِ صُورَةٍ» نباشد. پس بدان ای دوست آنجا آینهٔ مخلوق باشد اینجا آینهٔ خالق- تعالی- ببین از کجا تا کجا!!! دریغا این رباعی گوش دار:
جانا دلم از زلف خود آویختهای
وین جان بغم عشق برآمیختهای
تا در تنم این شور برانگیختهای
خون جگرم ز دیدگان ریختهای
ای دوست از سؤالهای باقی بیش از این چه مانده است که مصطفی- علیه السلام- گفت: «إنَّ لِلّهِ تُسْعَةً و تِسعْین إِسماً مُنْ أَحصاها دَخَلَ الجَنَّةَ». اما من بروایتی مأثور خواندهام که روزی بر سر منبر گفت: «یا أبابَکر»؛ گفت: «لَبَیْکَ یا رَسُولَ اللّه. فَقالَ: إِنَّ لِلّهِ تِسْعَةً و تِسْعِیْنَ خُلقاً مُنْ تَخَلَّقَ بِها دَخَلَ الجَنَّةَ. فَقالَ اَبُوبَکْرِ: یا رَسُولَ اللّه، هَلْ فِیَّ شَیءٌ مِنْها؟ قالَ: کُلَّها فیْکَ» گفت: ای ابابکر خدای- تعالی- را نود و نه خلقست هر که بیکی از آن تخلق یافت، در بهشت شد. ابوبکر گفت: یا رسول اللّه از این خلقهای الهی، هیچ در من هست؟ گفت: ای ابابکر جملۀ خلقها در تو موجود است.
دریغا دیگر باره سخن از سر میباید گرفتن و راه دیگر میباید آموختن و نیز ضرورتست در این راه آلاتی و اسبابی که سالک را باید تا اورا بمقصود رساند؛ محصل باید کردن و آن نیست مگر در این حدیث مجمل که مصطفی- علیه السلام- گفته است؛ علما از این حدیث، حروفی دیدهاند؛ اما ندانم که تو از این حدیث چه فهم خواهی کردن؟ آن بیان در ابتدا کرده شد از کیفیت سلوک سالکان، و طلب کردن طالبان؛و همگی این دراز باشد. آنجامبین باشد که طالبان بر دو قسماند: قسمی مطلوبانند که ایشان را بخودی خود بخود رسانند و ایشان این گروه باشند که نعت ایشان شمهای شنیدی. قسم دوم از طالبان آن طالب باشد که او را ازو بخود رسانندو فرق میان این طالب و آن طالب، این باشد که سلطان یکی رادوست دارد بی خواست و مقصود، و او را خلعتهای گوناگون هر لحظه میدهد و یک لحظه او را از انس مشاهدهٔ خود خالی ندارد. این خادم در لشکر، مرتبهٔ قربت ورای هر کسی دارد. دیگری چندان تقرب نماید و جد و جهد کند تا خود را نیز بقربت سلطان رساند و او را نیز خلعتها دهد. از هزار طالب یکی بدین مقصود نرسید؛ و اگر برسد، خلعت و عطا دیگر باشد و عنایت و دوستی سلطان دیگر. اکنون طالبان که مطلوب محبت الهی باشند از حالات ایشان رمزی چند شنیدی؛ اما طالبی که بطلب و جد و جهد خود را بدو رساند و از خود بدو رسد شمهای نیز بباید گفتن و آن در این حدیث درج باشد که «إنَّ لِلّهِ تِسْعَةً وَتِسْعِیْنَ خُلْقاً مَنْ تَخَلَّقَ بِواحِدٍ مِنْها دَخَلَ الجَنَّةَ». آنکسی که بی طلب، او را بمطلوب رسانند چند تفاوت باشد با طالبی که بطلب او را، اگر توفیق یابد، بمطلوب رسانند.
دریغا آن شب که شب آدینه بود که این کلمات مینوشتم، بجایی رسیدم که هرچه در ازل و ابد بود و باشد درحرف الف بدیدم. دریغا کسی بایستی که فهم کردی که چه میگویم!
آن طالبان که مطلوب باشند جملۀ اسرار و علوم در طی الف «الم» بینند. ابتدای ایشان، این اسم باشد که «أللّه» تا مقلوب شود چنانکه هیچ نماند مگر «هُوَ» چنانکه ابن عباس را بپرسیدند که اللّه چه معنی دارد؟ گفت: «اللّهُ عِبارَةٌ عَنِ الهُوِیَّةِ». طالبی دیگر را مقلوب شود ابتدای «أَلْهادی» بود. هدایت کشش سر بر زند «وَإِن تُطیعُوهُ تَهْتَدُوا» از این باشد. پس از این، صبر روی نماید که «وَلَوْ أَنَّهُمْ صَبَرُوا حَتّی تَخْرُجَ إِلَیْهِم لَکانَ خَیْراً لَهُم» این معنی باشد.پس «أَلْبَدیع» روی نماید. علامات «نعمَ المَوْلی وَنِعْمَ النصیر»روی نماید. او را بجای رسانند که «أَلباقی» او را نیز نعت شود. پس از این، اورا خلعت دهند که او بداند که «أَلْوارث» چه باشد. پس «ألرَشید» روی نماید. پس «ألضّار» او را ضُرّی حاصل گرداند. «ألنافّعُ» او را مرهمی بنهد. «ألمُقسط» در این مقام بداند که چه بود. «ألمُمِیْتُ» او راروی نماید. «ألحَیُّ» اورا زنده گرداند. «ألنُّور» او را منور کند. زنهار تا چه فهم کنی از این حجابها که گفته میشود! «ألمُبْدِئُ المُعیدُ» در این مقام ابتدا و انتهای او روی بوی نماید. «ألظاهِرُ الباطِنُ» او را هم ظاهر و هم باطن بکمال رساند. «ألسَمیعُ البَصیرَ» او را شنوا و بینای حقیقت گرداند. این هر یکی را مقامیست و متحد نیست. «ألجبّارُ المُتَکَبِّرُ» او را پست و نیست کند. «ألمُؤمِنُ المُهَیْمِنُ» اوراهست کند. «ألقدوسُ السَّلامُ» او را پیری و تربیت کند. «ألصَّمُد» او را یکتا کند و آنگاه او را قبول کند. «هُوَ» او را بر تخت اللّه و الهیت بنشاند. دایرۀ «هُوَ» او را با پناه عزت گیرد.
سخن آن بزرگ اینجا وی را روی نماید که مرید او را سؤال کرد که شیخ تو کیست؟ گفت: أللّه؛ گفت: تو کیستی؟ گفت: اللّه؛ گفت: از کجایی؛ گفت: اللّه. آن دیگر نیز مگر از اینجا گفت چون از وی پرسیدند که ازکجا میآیی؟ گفت: «هُوَ»؛ گفتند: کجا میروی؟ گفت: «هُوَ»؛ گفتند: چه میخواهی؟ گفت: «هُوَ»؛ تو از این عالم چه خبر داری؟! از این مقام تا بدانجا که نور مصطفی- علیه السلام- است چندانست که از سواد تا بیاض و یا از حرکت تا سکون. جملهٔ روندگان بشخصی رسیدهاند که قیام و عالم ملک و ملکوت بدوست. بعضی نور احمدی دانستهاند و بعضی جمال صمدی.
همگنان عین القضاة نباشند که در عزت دایرۀ «هُوَ» مستغرق باشد که جهانی را بحمایت حمای صمدیت خلعتها بخشند بعدما که این بیچاره خود در حمایت عزت آن دیوانه است که «ألصِبیانُ یَزُمُونَهُ بِالْحِجارَةِ» دریغا «إِنّی لَأَجِدُ نَفَسَ الرَّحْمنِ مِنْ قِبَلِ الیَمَن» بتعریف او گواهی میدهد همانا که از آن دیوانه شد که هشیار آمده بود. دیوانگی اورا از همه موجودات پوشیده گردانید. انبیا- علیهم السلام- برسالت و فایدۀ غیری مشغول شدند؛ اوراگفتند: با ما موافقت کن و ما را باش مجرد؛ اما همانا که عشق اویس با صورت بینان میگوید:
درعشق ملامتی و رسوایی به
کافر شدن و گبری و ترسایی به
پیش همه کس عاقل ورعنایی به
واندر ره ما سواد و رسوایی به
یادگار شیخ احمد ماست- قدس اللّه سِرَّهُ-.
اما ای دوست در رسالۀ اضحوی مگر که نخواندهای که ابوسعید ابوالخیر- رحمةاللّه علیه- پیش بوعلی سینا نوشت که «دِلَّنی عَلَی الدَّلیل؛ فَقالَ الرئیسُ أبُوعَلی فِی الرِّسالَةِ عَلَی طَریقِ الجَواب: ألدُخُولُ فِی الکُفْر الحَقیقیِّ وَالخُرُوجُ مِنَ الإِسْلامِ المجازِی وَ أنْ لاتَلْتَفِتإلّا بِما کانَ وَراءَ الشُخُوصِ الثَلاثّة حتّی تَکُونَ مُسْلِماً وَکافِراً، وإنْ کُنْتَ وَراءَ هَذا فَلَسْتَ مُؤمِنا وَلاکافِراً، وَإنْ کنْتَ تَحْتَ هَذا فَأنْتَ مُشْرَکٌ مُسْلِمٌ، و إنْ کُنْتَ جاهِلاً مِنْ هَذا فَإِنَّکَ تَعْلَمُ أنْ لاقیْمَةَ لَکَ وَلاتَعُدَّکَ مِنْ جُمْلَةِ المَوجَودات». شیخ ابوسعید در مصابیح میآرد که «أوْصَلَتْنی هذِهِ الکَلِماتِ إِلی مالاأوْصَلَنی إلیْهِ عُمْرُ مِاءَةِ ألفَ سَنَةٍ مِنَ العِبادَةِ». اما من میگویم که شیخ ابوسعید هنوز این کلماترا نچشیده بود؛ اگر چشیده بودی همچنانکه بوعلی ودیگران که مطعون بیگانگان آمدند،او نیز مطعون و سنگسار بودی در میان خلق، اما صدهزار جان این مدعی فدای آن شخص باد که چه پرده دری کرده است و چه نشان داده است راه بی راهی را! درونم در این ساعت این ابیات انشاد میکند که تقویت کن به ترجمۀ سخن مطعون آمدن بوعلی؛ گوش دار:
اندر ره عشق کفر و ترسایی به
درکوی خرابات تو رسوایی به
زُنّار بجای دلق یکتایی به
سودایی و سودایی و سودایی به
نیک میشنوی که چه گفته میشود؟ ای فلسفی چگویی؟! این کلمات نه کلمات فلسفه است؟ هرچه نه چون این کلمات فلسفه باشد، جمله مضمحل و باطل است. اما ای دوست اگر خواهی که اشکال تو تمام حل شود بدانکه هر مذهب که هست آنگاه مقرر وی ثابت باشد که قالب و بشریت بر جای باشد که حکم خطاب و تکلیف بر قالب است و مرد و بشریت در میان باشد؛ اما کسی که قالب را باز گذاشته باشد، و بشریت افکنده باشد و از خود بیرون آمده باشد تکلیف و حکم خطاب برخیزد و حکم جان و دل قایم شود. کفر و ایمان بر قالب تعلق دارد. آنکس که «تُبَدَّلُ الأَرْضُ غَیْرَ الأَرْضِ» او را کشف شده باشد، قلم امرو تکلیف ازو برداشته شود «لَیْسَ عَلی الخَرابِ خَراجٌ». و احوال باطن در زیر تکلیف و امر و نهی نیاید.
دریغا از روشها و احوال درونی، چه نشان توان دادن! اما خود دانسته باشی که روشها بر یک وجه نیست یعنی روش هر رونده بر نوعی دیگر باشد، و احوال سلوک و ترقی او از دیگری مغایر باشد: مثلا باشد که مرید بجایی رسد که احوال درونی او ورای طریق پیر باشد، و او را از وجهی دیگر میسر شود. پس اهل سلوک را چندان مقامات و روش است که ممکن نبود با حصر و عد آوردن. «وَما یَعْلَمُ تَأویلَهُ إِلَّا اللّهُ» اینجا، بیان «وَمایَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّکَ إِلَّا هُوَ» میکند. پس ممکن نبود سلوک هر یک را عد توان کردن؛ چون احوال هر یکی مختلف آمد، آنرا حدی معین نباشدو آن را در عالم امر و نهی خود نیاورند.
دریغا در عالم شرعی شخص قالبی در همه عمر بر یک مقام که آن بشریتست، قرار گرفته باشد؛اما شخص روحی در هر لحظه باشد که چند هزار مقام مختلف و احوال متفاوت بیند و بازپس گذارد. پس آن شخص که چنین باشد او را در یک مقام که شرع باشد چون توان یافت؟! شخص قالب را با جمله یک حکم دادند؛ همه در حکم شرعی برابر آمدند و در حکم شرعی یکسان شدند.
از مصطفی- صلعم- بشنو که گفت: علم فرایض نیمۀ علم باشد؛ علم، بنفسه تمامست، اما نیمهای وقسمت نیز در عالم پدید آید، حالت دو است: یکی حالت زندگانی و دیگر حالت مرگ. آنچه بزندگی معلوم شود، نصفی باشد؛ و آنچه بموت حاصل آید، نصفی باشد. اکنون گوش دار: علم و معرفت تو بجملۀ موجودات و بوجود خویشتن، یک طرف آمد! و علم تو بدو و بذات و صفات علیت یک طرف. پس علم فریضه، علم مادون اللّه است که نصف باشد؛ چون این نصف حاصل آید. آن نصف علم الهی نیز حاصل آمده باشد «وَعَلَّمَکَ مالَمْ تَکُنْ تَعْلَمْ». از علمها و معلومها که تواند خبر دادن جز رمزی که «أَلْعِلْمُ لایَحِلُّ مَنْعُهُ»!
دریغا علم پایان ندارد و ما بپایان نخواهیم رسیدن. و البته میخواهیم که ما بدو در رسیم، و نخواهیم رسیدن: نه علم داریم و نه جهل، نه طلب داریم ونه ترک نه حاصل داریم ونه بیحاصلی، نه مستیم و نه هشیار، نه با خودیم و نه با او. از این سخت تر چه محنت باشد! گویی کی باشد که از قیل و قال نجات یابیم؟!
نه دست رسد بزلف یاری که مراست
نه کم شود از سرم خماری که مراست
هر چند که بدین واقعه درمینگرم
درد دلعالمیست کاری که مراست
دریغا چه خوب بیانی این حدیث را خواستم کردن! اما امشب که شب آدینه بود نهم ماه رجب، شیخ ابوعلی آملی- مَدَّاللّه عُمْرَهُ- گفت: امشب مصطفی را- صلعم- بخواب دیدم که تو عین القضاة و من، در خدمت او میرفتیم، و این کتاب با خود داشتی. مصطفی- علیه السلام- از تو پرسید که این کتاب با من نمای. تو این کتاب باوی نمودی. مصطفی- صلعم- این کتاب را گرفت و گفت ترا، که بآستین من نه. تو این کتاب بآستین اونهادی. گفت: ای عین القضاة! بیش از این، اسرار بر صحرا منه، جانم فدای خاک پای او باد! چون بگفت که بیش از این، اسرار بر صحرا منه، من نیز قبول کردم. از گفتن، این ساعت دست بداشتم و همگی بدو مشغول شدم تا خود کی دیگر بار بفرماید:
ناگه ز درم درآمد آن دلبر مست
جام می لعل، نوش کرد و بنشست
از دیدن و از گرفتن زلف چو شست
رویم همه چشم گشت و چشمم همه دست
باش تا بعالم من رسی که زحمت بشریت در میان نباشد که خود با تو بگویم آنچه گفتنی باشد. در عالم حروف بیش از این در عبارت نتوان آوردن. کی باشد که از ادبار خود برهیم؟! و هنوز دور است واَرْجُو که عن قریب میسر شود «فَإِنْ تَوَلَّوا فَقُل: حَسْبیَ اللّهُ لاإِلهَإلّا هُوَ عَلَیْه تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ العَرْشِ العظیم».
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همین شعر » بیت ۷۹
نه من منم نه تو توی نه تو منی
هم من منم هم تو توی هم تو منی
نی من منم و نی تو توی نی تو منی
هم من منم و هم تو توی هم تو منی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.