گنجور

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

گر تو پنداری که رازم بی‌تو پیدا نیست هست

یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست

یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو

چشم ‌گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست

ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰

 

عشق یارم هر زمانی منزل اندر دل کند

تا به زیر حلقهٔ زلفش دلم منزل‌کند

دل‌که از من بگسلد منزل‌کند در زلف او

عشق او کز در درآید منزل اندر دل کند

هرکجا او بگذرد رویش جهان پرگل‌کند

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

دی نگاری دیدم اندر راه چون بدر منیر

کز برون‌ گل بود و مشک و از درون می بود و شیر

رخ چو آب اندر شراب و تن چو خز اندر سمن

لب چو لعل اندر نبات و پر چو سیم اندر حریر

دست و بازو چون بلور و عارض و دندان چو در

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

بس‌که من دل را به‌دام عشق خوبان بسته‌ام

از نشاط روی ایشان توبه‌ها بشکسته‌ام

جسته‌ام او را که او را دیده تیر انداخته است

تا دل و جان را به تیر غمزهٔ او خسته‌ام

هرکجا سوزنده‌ای را دیده‌ام چون خویشتن

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

از غم عشقت نگارا دیده پرخون‌کرده‌ام

تا رخ و عارض زخون دیده گلگون کرده‌ام

ای بسا شبها که من از آرزوی روی تو

از سرشک دیده کویت را چو جیحون ‌کرده‌ام

خون من خواهی‌که ریزی بی‌گناهان هر زمان

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

بار دیگر باز گرم افتادم اندر کار او

باز نشکیبم همی یکساعت از دیدار او

گر مرا بینی عجب مانی فرو درکار من

تا دگر باره چرا عاجز شدم درکار او

هر شبی‌ گویم‌ که مهمان آرمش برخوان‌ خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۲

 

بامدادان راست‌ گو تا رخ‌ کرا آراستی

وز خمار و خواب دوشینه کجا برخاستی

گر نه آشوب مرا برخاستی از خواب خوش

زلف جان آشوب پس بر گل چرا پیراستی

من ز یزدان دوش دیدارت به‌ حاجت خواستم

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۷

 

آن‌ که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی

عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی

هر کجا خواهم‌ که دریابم سبک دیدار او

باز یابم زو که با من سرگران دارد همی

ابر دیدستی‌ که باران بارد اندر نوبهار

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » غزلیات » شمارهٔ ۵۸

 

آن صنم‌ کاندر دو لب تنگ شکر دارد همی

بر سر سرو روان شمس و قمر دارد همی

حلقه‌های زلف او عمدا کند زیر و زبر

تا دل و جان‌مرا زیرو زیردارد همی

تلخ‌ گفتار است و شیرین لب نگارین روی من

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۱

 

ای خداوندی که چون در بزم بنشانی مرا

از بلا و محنت ایام برهانی مرا

حق خدمت دارم اندر دولت تو سالها

گر کس دیگر نمی‌داند همی دانی مرا

تا قیامت فخر من باشد که اندر بزم خویش

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قطعات » شمارهٔ ۳۰

 

کردم اندر فتح غزنین ساحری در شاعری

کرد پرگوهر دهانم پادشاه گوهری

دست رادش در دهانم درّ دریایی نهاد

چون ببارید از زبانم پیش او درّ دری

پادشا بخشد به شاعر زرّ و دیبا و قصب

[...]

امیر معزی
 

امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۴۶۷

 

ای خداوندی که در روی زمین داور تویی

رکن اسلام و معزّ دینِ پیغمبر تویی

ملک را سلطان تویی و تخت را افسر تویی

دهر را والی تویی و خلق را داور تویی

آن‌ کجا خاتم بود شایستهٔ خاتم تویی

[...]

امیر معزی
 
 
۱
۶
۷
۸
sunny dark_mode