گنجور

 
امیر معزی

آن‌ که از سنبل نقاب ارغوان آرد همی

عیش او بر چهرهٔ من زعفران کارد همی

هر کجا خواهم‌ که دریابم سبک دیدار او

باز یابم زو که با من سرگران دارد همی

ابر دیدستی‌ که باران بارد اندر نوبهار

دیدهٔ من خون دل را همچنان بارد همی

تا گل وصلش فرو پژمرده در باغ دلم

خار هجرانش مرا در دیدگان خارد همی

روزگار و کار من در وصل او آمد بسر

روزگار هجر او کارم به‌ جان آرد همی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
عنصری

حلقهٔ زلفش به گل بر غالیه دارد همی

گل به بوی غالیه سنبل به بار آرد همی

نیست سنبل کان خط مشکین آن ترک منست

دیده چون آنرا ببیند سنبل انگارد همی

عذر جانست آن رخ و آن غمزگان آزار دل

[...]

قطران تبریزی

ابر زنگاری بهامون رنگ بردارد همی

باغ و بستان لعبتان خوش ببردارد همی

بر درختان صورت جوزا پدید آرد همی

هرکه بیند بوستان را چرخ پندارد همی

باد بر گل بار مشک تبتی آرد همی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه