گنجور

 
امیر معزی

گر تو پنداری که رازم بی‌تو پیدا نیست هست

یا دلم مشتاق آن رخسار زیبا نیست هست

یا ز عشق لولو و یاقوت شَکَّر بار تو

چشم ‌گوهر بار من هر شب چو دریا نیست هست

ور تو را صورت همی بندد که از چشم و دلم

آب و آتش تا ثَری و تا ثُریّا نیست هست

گر تو پنداری که بی‌وصل تو جان اندر تنم

مستمند و دردمند و ناشکیبا نیست هست

ور تو پنداری که از جور و جفای روزگار

در دِماغ و طبع من سودا و صفرا نیست هست

گر گمان تو چنان است ای صنم ‌کز عشق تو

این بلاها بر من بیچاره تنها نیست هست

این همه زشتی مکن کامروز را فردا بود

ور تو گویی از پس امروز فردا نیست هست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode