گنجور

 
واعظ قزوینی

دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری

نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری

بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری

تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری

سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت

درین پیری که چشم دستگیری از عصا داری

هوسهای جهان سفله دارد مضطرب حالت

هوایی در سرت تا هست، آتش زیر پا داری

بلا هرگز نیابد در سرایت راه، ای منعم

اگر پیوسته دربان بر در خود از گدا داری

خدنگ بد سگالی را، نشانی نیست غیر از خود

نباشی دوست با خود، گر بدشمن بد روا داری

مترس از تنگدستی، تا توانی دل بدست آور

چه میخواهی دگر ز اسباب دنیا، گر سخا داری؟!

حلالست آن زمان خواب فراغت برتو، کز رفتن

توانی کاروان عمر را یک لحظه وا داری

اگر راحت رسان مردمی، چون خواب آسایش

بهر محفل که می آیی، بچشم خلق جا داری

دلیل نارسیدنهاست، لاف منتهی بودن

چو زنگ کاروان، دوری ز منزل تا صدا داری!

نظر بر جیفه دنیا و، لاف از اوج استغنا؟

بطبع کرکسی، اما پر وبال هما داری!

مجو دیگر دلیلی با ظهور وحدتش واعظ

که چون پیدایی منزل، درین ره رهنما داری