نگارا، از وصال خود مرا تا کی جدا داری؟
چو شادم میتوانی داشت، غمگینم چرا داری؟
چه دلداری؟ که هر لحظه دلم از غم به جان آری
چه غم خواری؟ که هر ساعت تنم را در بلا داری
به کام دشمنم داری و گویی: دوست میدارم
چگونه دوستی باشد، که جانم در عنا داری؟
چه دانم؟ تا چه اجر آرم من مسکین بجای تو
که گر گردم هلاک از غم من مسکین، روا داری
بکن رحمی که مسکینم، ببخشایم که غمگینم
بمیرم گر چنین، دانم مرا از خود جدا داری
مرا گویی: مشو غمگین، که خوش دارم تو را روزی
چو میگردم هلاک از غم تو آنگه خوش مرا داری!
عراقی کیست تا لافد ز عشق تو؟ که در هر کو
میان خاک و خون غلتان چو او صد مبتلا داری
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از جدایی و غم ناشی از آن صحبت میکند. او از محبوبش میخواهد که چرا او را از وصال خود دور نگهداشته و با وجود شادیاش، غم را به او تحمیل میکند. شاعر در احساس گمگشتگی و درد ناشی از عشق، به این نکته اشاره میکند که دوستی واقعی نمیتواند باعث آزار او شود. او از محبوبش طلب رحمت و بخشش میکند و از او میخواهد که به جای جدایی، به او محبت کند. شاعر همچنین به وضعیت بد خود اشاره میکند و میگوید که عشقش به محبوبش او را در شرایطی سخت و دردناک قرار داده است.
هوش مصنوعی: ای دلبر، تا کی میخواهی مرا از خود دور کنی؟ وقتی که با بودن تو شاد هستم، چرا با دوریات مرا غمگین میکنی؟
هوش مصنوعی: چه تسلیای میخواهی بدهی؟ که هر لحظه دلم از غم به سختی میافتد. و چه حمایتی میکنی؟ در حالی که هر ساعت دلم را با بلا و مصیبت آشنا میکنی.
هوش مصنوعی: تو به خواستههای دشمنم پاسخ میدهی و در عین حال میگویی که دوستت دارم. چگونه میتواند دوستی باشد که جانم را در دست تو قرار دادهای؟
هوش مصنوعی: نمیدانم چه کار نیکو میتوانم برای تو انجام دهم، زیرا اگر به خاطر غم من به هلاکت برسم، این کار را به حسابم میگذاری و قبول میکنی.
هوش مصنوعی: دستت را به من دراز کن و به من محبت کن، زیرا من در وضعیتی سخت قرار دارم و غمگین هستم. اگر این حال ادامه پیدا کند، من از درد جان خواهم داد، زیرا میدانم که تو مرا از خودت دور نگه داشتهای.
هوش مصنوعی: تو به من میگویی که غمگین نباش، زیرا روزی که من به خاطر غم تو از پا درآیم، آن روز تو خوشحالم خواهی کرد.
هوش مصنوعی: عراقی کیست که در عشق تو به خود ببالد؟ در حالی که در هر خیابان، به اندازه او، افرادی هستند که در میان خاک و خون به حالت زاری افتادهاند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
[...]
سری از سر نه ار با ما سر مهر و وفا داری
به ترک سر بگو آنگه بیا گر پای ما داری
به سر باید سپرد این ره تو این صنعت کجا دانی
ز جان باید گذشت اول تو این طاقت کجا داری؟
چومی بر لب رسان جان را اگر کام از لبم جویی
[...]
ز سودای جهان بگذر اگر سودای ما داری
هوای خویشتن بگذر اگر ما را هوا داری
مرو دور ای عزیز من بیا نزدیک ما بنشین
چرا بیگانه می گردی نشان آشنا داری
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
[...]
ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا داری
نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری
گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم
به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری
گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود
[...]
دل پر غم، سر پر شور و، جان بینوا داری
نمینالی ز بیچیزی، اگر دانی چها داری
بکن با نفس کافر، دست و پا، تا دست و پا داری
تو اما،ای خود آرا، دست و پا بهر حنا داری
سراپا چشم باید شد، کنون چون شاخ بادامت
[...]
معرفی ترانههای دیگر
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.