گنجور

 
صائب تبریزی

ز مطلب در حجابی تا نظر بر مدعا داری

نگردی آشنای خویش تا یک آشنا داری

گهی از آسمان داری شکایت، گاه از انجم

به دریا برنمی آیی، جدل با ناخدا داری

گل بی خار می گردد اگر دورافکنی از خود

همان خاری که در پیراهن از نشو و نما داری

تامل راه ناهموار را هموار می سازد

خطر داری ز راه راست تا سر در هوا داری

ازان چون طایر یک بال کوتاه است پروازت

که دستی بر کمر از ناز و دستی در دعا داری

گهی از بحر گوهر، گاه از کان لعل می جویی

نمی دانی درین یک مشت گل پنهان چها داری

ز گل نعل سفر دارد در آتش خاک این گلشن

تو از شبنم درین بستانسرا چمن وفا داری

در اول گام خواهی پشت پا زد سایه خود را

اگر دانی که چون راه درازی پیش پا داری

به مقدار تعلق بر تو آفت دست می یابد

خطر از آتش سوزان به قدر بوریا داری

عبث خون می خورم، بیهوده بر سر خاک می ریزم

تو با آن حسن بی پروا کجا پروای ما داری؟

نبینی روی ظلمت در شبستان فنا صائب

اگر گم کرده راهان را چراغی پیش پا داری