گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
واعظ قزوینی

نشود عاشق از فغان خاموش

کار دریا بود همیشه خروش

سخن از عشق، پخته میگردد

آب دایم خورد ز آتش جوش

کی شوی بزم شاه را قابل؟

نشوی تا ز اشک گوهر پوش

نتوانی گریختن زین تن

بسکه تنگت کشیده در آغوش

صبح پیری دمید، و از دم مرگ

میشود شمع هستیت خاموش

چشم دل را ز خاک شاه و گدا

هست گیتی دکان سرمه فروش

کشت ای دل ترا غم دنیا

باده تلخ پند من مینوش

چه غم رزق؟ کآسمان و زمین

میکشند آب و دانه تو بدوش!

حرف دنیا چو بگذرد واعظ

نیست دری ترا چو پنبه بگوش