گنجور

 
واعظ قزوینی

پیری آمد، نه جوانیست دگر از ما خوش

چون گل شمع بود بر سر ما گل ناخوش

وقت پیری نگه گرم بخوبان خنک است

سیر گلشن نبود فصل دی و سرما خوش!

خوش فشانده است ز آلایش کثرت دامن

چه عجب خاطر غمگین شود از صحرا خوش؟!

نیست دنیا، بجز از خانه پر مرداری

چون در آن کرده تو پاکیزه طبیعت جاخوش؟!

دو سه روزیست حیات تو و، ناخوش آن هم

بگذران ناخوشی این دو سه روز، اما خوش

غم درویش بود، آنکه توان تنها خورد

خوردن نعمت الوان، نبود تنها خوش

واعظ امروز بهر ناخوش و خوش، خوشدل باش

کآنچه ناخوش بود امروز، بود فردا خوش