واعظ قزوینی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۴

نشود عاشق از فغان خاموش

کار دریا بود همیشه خروش

سخن از عشق، پخته میگردد

آب دایم خورد ز آتش جوش

کی شوی بزم شاه را قابل؟

نشوی تا ز اشک گوهر پوش

نتوانی گریختن زین تن

بسکه تنگت کشیده در آغوش

صبح پیری دمید، و از دم مرگ

میشود شمع هستیت خاموش

چشم دل را ز خاک شاه و گدا

هست گیتی دکان سرمه فروش

کشت ای دل ترا غم دنیا

باده تلخ پند من مینوش

چه غم رزق؟ کآسمان و زمین

میکشند آب و دانه تو بدوش!

حرف دنیا چو بگذرد واعظ

نیست دری ترا چو پنبه بگوش