گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۲

 

نکته‌ای دلکَش بگویم خالِ آن مَه‌رو ببین

عقل و جان را بستهٔ زنجیرِ آن گیسو ببین

عیبِ دل کردم که وحشی‌وضع و هرجایی مباش

گفت چشمِ شیرگیر و غنجِ آن آهو ببین

حلقهٔ زلفش تماشاخانهٔ باد صباست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

شراب لعل‌کش و روی مه‌جبینان بین

خلاف مذهب آنان جمال اینان بین

به زیر دلق ملمّع کمندها دارند

درازدستی این کوته‌آستینان بین

به خرمن دو جهان سر فرونمی‌آرند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۴

 

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از این

بر در میکده می‌کن گذری بهتر از این

در حق من لبت این لطف که می‌فرماید

سخت خوب است ولیکن قدری بهتر از این

آن که فکرش گره از کار جهان بگشاید

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۶

 

گفتا برون شدی به تماشای ماهِ نو

از ماهِ ابروانِ مَنت شرم باد رو

عمری‌ست تا دلت ز اسیرانِ زلفِ ماست

غافل ز حفظِ جانبِ یارانِ خود مشو

مَفروش عطرِ عقل به هِندوی زلفِ ما

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۷

 

مزرعِ سبزِ فلک دیدم و داسِ مه نو

یادم از کِشتهٔ خویش آمد و هنگامِ درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو

گر رَوی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۸

 

ای آفتاب آینه دار جمال تو

مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود

کـ‌این گوشه نیست درخور خیل خیال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۹

 

ای خونبهای نافه چین خاک راه تو

خورشید سایه‌پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام

ای من فدای شیوه چشم سیاه تو

خونم بخور که هیچ ملک با چنان جمال

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۰

 

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو

زینتِ تاج و نگین از گوهرِ والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد

از کلاهِ خسروی رخسارِ مه‌سیمایِ تو

جلوه‌گاهِ طایرِ اقبال باشد هر کجا

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۱

 

تاب بنفشه می‌دهد طرّهٔ مشک‌سای تو

پردهٔ غنچه می‌درد خندهٔ دلگشای تو

ای گل خوش‌نسیمِ من بلبلِ خویش را مسوز

کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۲

 

مرا چشمی‌ست خون‌افشان ز دست آن کمان‌ابرو

جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خوابِ خوشِ مستی

نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

هلالی شد تنم زین غم که با طغرا‌ی ابرو‌یش

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۳

 

خط عذار یار که بگرفت ماه از او

خوش حلقه‌ای‌ست لیک به دَر نیست راه از او

ابروی دوست گوشهٔ محراب دولت است

آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه‌نوش مجلس جم! سینه پاک دار

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۴

 

گلبن عیش می‌دمد ساقی گل‌عذار کو؟

باد بهار می‌وزد بادهٔ خوش‌گوار کو؟

هر گل نو ز گل‌رخی یاد همی کند ولی

گوش سخن‌شنو کجا؟ دیدهٔ اعتبار کو؟

مجلس بزم عیش را غالیهٔ مراد نیست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۵

 

ای پیک راستان خبر یار ما بگو

احوال گل به بلبل دستان‌سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

با یار آشنا سخن آشنا بگو

بر هم چو می‌زد آن سر زلفین مشک‌بار

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶

 

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دل‌خواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجسته‌لقا

که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به یاد شخصِ نزارم که غرقِ خونِ دل است

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۷

 

عیشم مدام است، از لعل دل‌خواه

کارم به کام است، الحمدلله

ای بخت سرکش! تنگش به بَر کش

گه جام زرکش، گه لعل دل‌خواه

ما را به رندی، افسانه کردند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۸

 

گر تیغ بارد در کوی آن ماه

گردن نهادیم الحکمُ لِلّه

آیین تقوا ما نیز دانیم

لیکن چه چاره با بخت گمراه؟ 

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۹

 

وصال او ز عمر جاودان به

خداوندا مرا آن ده که آن به

به شمشیرم زد و با کس نگفتم

که راز دوست از دشمن نهان به

به داغ بندگی مردن بر این در

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۰

 

ناگهان پرده برانداخته‌ای یعنی چه؟

مست از خانه برون تاخته‌ای یعنی چه؟

زلف در دستِ صبا، گوش به فرمان رقیب

این چنین با همه درساخته‌ای یعنی چه؟

شاهِ خوبانی و منظورِ گدایان شده‌ای

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱

 

درِ سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر

ولی ز تَرک کُله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده

[...]

حافظ
 
 
۱
۲۳
۲۴
۲۵
۲۶
۲۷
۳۶