گنجور

 
سوزنی سمرقندی

بخواهم گفت وصف سرخ کناس

چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس

ترشروئی، ابوالعباس نامی

نشسته بر بساط آل عباس

بتن ماننده روباه مسلوخ

بسر ماننده بیغور نسناس

بسان پاچه گاوی که از موی

برون آرد ورا شاگرد دواس

نشان طوق بر گردن چنان چون

غلام ارمنی جسته زنحاس

کلاهی بر سرش، رسته کلاهی

برون در دست برد هیچ فلاس

چو مس از روی سرخی و ز سختی

چو روی و آهن و پولاد و الماس

همیشه سارق سرقین مهلع

کلید حجره فرماق و قیماس

صفات خواجه نیمور منست این

که گفتم پیش این یکمشت نسناس

چه نیمور و چه اشنان کوب بقال

چه نیمور و چه گندم کوب هراس

من این نیمور خود را وقف کردم

علی صبیانکم، یا ایها الناس

اگر نیمور من روزی بمیرد

کفن باید و راسی جامه کرباس

رفیقا کاف . . . ن بر . . . ر من نه

پس آنگه خوه بکف، خواهی بیاماس

چرا دزد سنائی از خطیری

نخواهم خورد زرق و هزل و وسواس