گنجور

 
سنایی

یکی بهتر ببینید ایها الناس

که می دیگر شود عالم به هر پاس

دمی از گردش حالات عالم

نمی‌یابم نجات از بند وسواس

چو دل در عقدهٔ وسواس باشد

چه دانم دیدن از انواع و اجناس

کجا ماند جهان را روشنایی

چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس

چو سود از آرزو چون نیست روزی

دهش ماند دهش جز یافه مشناس

یکی بین آرمیده در غنا غرق

یکی پویان و سرگشته ز افلاس

بدور طاس کس نتوان رسیدن

توان دور فلک پیمودن از طاس

ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست

بهر کار این سخن را دار مقیاس

سکندر جست لیکن یافت بهره

ز آب زندگانی خضر و الیاس

بسی فربه نماید آنکه دارد

نمای فربهی از نوع آماس

به ریواس ار توان لعبت روان کرد

روان نتوان بدو دادن به ریواس

خلایق بر خلافند از طبایع

یکی عطار ودیگر باز کناس

چو رومی گوید از پوشش نپوشم

بجز ابریشمین پاک بی‌لاس

برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس

همی گوید: چه گردی گرد کرباس

ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک

چه سودش چون کند سر در سر داس

چو دانه دیدی اندر خوشه رسته

ببین هم گشته زیر آسیا آس

سخن کز روی حکمت گفت خواهی

جدا کن ناس را اول ز نسناس

چو ناس آمد بگو حق ای سنایی

به حق گفتم ز هر نسناس مهراس

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
سنایی

چو خواهم کرد زرق و هزل و ریواس

نخواهم نیز عاقل بود و فرناس

مرا چون نیست بر کس هیچ تفضیل

چه خواهم کرد زهد و فضل عباس

بیاور طاس می بر دست من نه

[...]

سوزنی سمرقندی

بخواهم گفت وصف سرخ کناس

چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس

ترشروئی، ابوالعباس نامی

نشسته بر بساط آل عباس

بتن ماننده روباه مسلوخ

[...]

حکیم نزاری

زبان تیز دارم همچو الماس

ز الماسم بترسید ایّهاالناس

ملامت تا به کی خواهم کشیدن

ازین مشتی خطا بینان نسناس

خدنگ آه من از چرخ بگذشت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه