سوزنی سمرقندی » دیوان اشعار » هزلیات » غزلیات » شمارهٔ ۱۶ - ابوالعباس ترشروی

بخواهم گفت وصف سرخ کناس

چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس

ترشروئی، ابوالعباس نامی

نشسته بر بساط آل عباس

۳

بتن ماننده روباه مسلوخ

بسر ماننده بیغور نسناس

بسان پاچه گاوی که از موی

برون آرد ورا شاگرد دواس

نشان طوق بر گردن چنان چون

غلام ارمنی جسته زنحاس

۶

کلاهی بر سرش، رسته کلاهی

برون در دست برد هیچ فلاس

چو مس از روی سرخی و ز سختی

چو روی و آهن و پولاد و الماس

همیشه سارق سرقین مهلع

کلید حجره فرماق و قیماس

۹

صفات خواجه نیمور منست این

که گفتم پیش این یکمشت نسناس

چه نیمور و چه اشنان کوب بقال

چه نیمور و چه گندم کوب هراس

من این نیمور خود را وقف کردم

علی صبیانکم، یا ایها الناس

۱۲

اگر نیمور من روزی بمیرد

کفن باید و راسی جامه کرباس

رفیقا کاف . . . ن بر . . . ر من نه

پس آنگه خوه بکف، خواهی بیاماس

چرا دزد سنائی از خطیری

نخواهم خورد زرق و هزل و وسواس