بخواهم گفت وصف سرخ کناس
چو کرد اندر دلم ابلیس وسواس
ترشروئی، ابوالعباس نامی
نشسته بر بساط آل عباس
۳
بتن ماننده روباه مسلوخ
بسر ماننده بیغور نسناس
بسان پاچه گاوی که از موی
برون آرد ورا شاگرد دواس
نشان طوق بر گردن چنان چون
غلام ارمنی جسته زنحاس
۶
کلاهی بر سرش، رسته کلاهی
برون در دست برد هیچ فلاس
چو مس از روی سرخی و ز سختی
چو روی و آهن و پولاد و الماس
همیشه سارق سرقین مهلع
کلید حجره فرماق و قیماس
۹
صفات خواجه نیمور منست این
که گفتم پیش این یکمشت نسناس
چه نیمور و چه اشنان کوب بقال
چه نیمور و چه گندم کوب هراس
من این نیمور خود را وقف کردم
علی صبیانکم، یا ایها الناس
۱۲
اگر نیمور من روزی بمیرد
کفن باید و راسی جامه کرباس
رفیقا کاف . . . ن بر . . . ر من نه
پس آنگه خوه بکف، خواهی بیاماس
چرا دزد سنائی از خطیری
نخواهم خورد زرق و هزل و وسواس