گنجور

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

حلقه زلف را گشاد مده

عمر سوداییان به باد مده

کشته بادا به خنجر بیداد

هرکه آموزدت که داد مده

ناقه عزم تیزپای مرا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

تو پریرویی و عالم ز تو پر دیوانه

نیست خالی ز تمنای تو یک فرزانه

نیست همتای تو کس قیمت خود را بشناس

که تویی درج فلک را گهر یکدانه

شانه را چند دهد زلف تو مشاطه به دست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

ای ز چشمم اشک خونین ریخته

خون مردم را به خاک آمیخته

آن نه گلبرگ است بل کز رشک تو

گل شکوفه کرده خون برریخته

بر سرآشفته حالان صد بلا

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

یار زلف دوتا به هم بسته

صد کمند بلا به هم بسته

جعد مشکین او به هر حلقه

صد دل مبتلا به هم بسته

دولبش بسته شد ز ما به سخن

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

گر هر حرام بودی چون باده مست کاره

همواره مست بودی شیخ حرامخواره

حاشا که باده نوشان ریزند جرعه بر وی

اندیشه های پنهان گر سازد آشکاره

عارف به کنج خلوت خاموش و سر عرفان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

دلا بین ز توبه به کارم گره

قل استغفرالله مما کره

چو مطرب خراشد رگ چنگ را

ز کارم گشاید به ناخن گره

چو شب ماه را تیر آهم بخست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

ای سر کوی تو اقلیم بلا

دل در او جان کرده تسلیم بلا

بهر طفلان ره عشقت ز خط

عارض تو لوح تعلیم بلا

شحنه حسنت ز زلف تار تار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

از صومعه آن به که به میخانه بری پی

جاوید نهی پشت فراغت به خم می

پوشیده قدح نوشی و هرگز نخروشی

کز کی بود آیین قدحنوشی و تاکی

اینجا نبود ازکی و تا کی قدح آشام

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۱

 

ای آن که گرد مه ز خط مشکین هلالی بسته‌ای

بهر جنون ما ز نو نیکو خیالی بسته‌ای

رنگین ز خون عاشقان شد رشته فتراک تو

یا بهر زینت رخش را گلگون دوالی بسته‌ای

کم تافت عکس حال ما بر خاطرات چون آینه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۲

 

گل زد به باغ صبحدم اورنگ خسروی

برداشت بلبل از چمن آهنگ پهلوی

یعنی بساط سبزه شد از لطف باد نو

عهد نشاط را تو هم از باده ده نوی

با ما نمی زند دم لطف آن که تعبیه ست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۳

 

چه عجب بود ز تو ای پسر که به حال ما نظری کنی

ز سر صفا قدمی نهی به ره وفا گذری کنی

توهمی روی و من از عقب به فغان که ازسرمرحمت

چو رسد به گوش تو آن صدا به سوی قفانظری کنی

چه جفا ازان بترم بود که کنی وفا به دگر کسان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۴

 

با این همه کین با من بیدل که تو داری

نشکیبم ازین شکل و شمایل که تو داری

دیوانگی آرد همه ارباب خرد را

برطرف مه این طرفه سلاسل که تو داری

هر اشک مرا بر درت افتاده سوالیست

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۵

 

یار شد شهرگرد و هر جایی

جاکن ای دل به کنج تنهایی

رخش آلوده نظرها شد

نظر خود به وی چه آلایی

چون ز معشوقیش نیاسودی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۶

 

به شب فروخته رو خانهٔ که می‌پرسی

به شمع ره سوی کاشانهٔ که می‌پرسی

به عشوه در حرم کعبه پرسیم خانه

چه کعبه و چه حرم خانهٔ که می‌پرسی

ز زلف و خال تو دل‌های ما گرفتارند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۷

 

ای که افسانه این دیدهٔ تر می‌پرسی

حال این غرقه به خوناب جگر می‌پرسی

نیست بر مردم روشن بصر این پوشیده

پرس ازین جان و دل سوخته گر می‌پرسی

دیده بر طلعت خوبان نگشایی زنهار

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۸

 

به سوی خویش مرا رخصت گذر ندهی

وگر به خود گذرم فرصت نظر ندهی

خوشم بدین که به دریوزه بر درت گذرم

مراد خاطر من گر دهی و گر ندهی

بهای بوسه نهی نقد جان چه خوش باشد

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۹

 

شنیده ام که ز من یاد می کنی گاهی

خوش آن گدا که گهی یاد او کند شاهی

به ذوق چاشنی این لطیفه پی نبرد

جز از حقیقت اسرار عشق آگاهی

به جهد خود بسی احرام آن حرم بستم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۰

 

می زند راه دلم شکل سهی بالایی

که نمی بینمش از سروقدان همتایی

همچو گل ظاهرش از صفحه عارض لطفی

همچو مه لایحش از لوح جبین سیمایی

در صف تنگ قبایان و تنک پیرهنان

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۱

 

داغ جفا که برکسان زآتش کین خود نهی

کاش به جان عاشق بی دل و دین خود نهی

باد زمین به راه تو تارک بندگان که تا

هر طرفت فتد گذر پا به زمین خود نهی

ای بت آمده ز چین لاف زنان به روی او

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » خاتمة الحیات » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

 

ای شهره در زمانه به شیرین شمایلی

تعویذ بند حسن تو چرخ حمایلی

حاجت به قبله دگرم نیست در نماز

هرجا که می روم تو مرا در مقابلی

با استقامتی که قدت راست متصل

[...]

جامی
 
 
۱
۸۸
۸۹
۹۰
۹۱
sunny dark_mode