گنجور

 
جامی

با این همه کین با من بیدل که تو داری

نشکیبم ازین شکل و شمایل که تو داری

دیوانگی آرد همه ارباب خرد را

برطرف مه این طرفه سلاسل که تو داری

هر اشک مرا بر درت افتاده سوالیست

کس را نبود این همه سایل که تو داری

مپسند که چون مه ز مقابل شودم دور

این طلعت با ماه مقابل که تو داری

از غمزه تو هر طرف افتاده قتیلیست

من کشته این غمزه قاتل که تو داری

هر لحظه بری صد دل و جان بیش که دارد

زاسباب جمال این همه حاصل که تو داری

از آتش جامی شده نرم است دل سنگ

از سنگ بود سخت‌تر این دل که تو داری