گنجور

 
جامی

تو پریرویی و عالم ز تو پر دیوانه

نیست خالی ز تمنای تو یک فرزانه

نیست همتای تو کس قیمت خود را بشناس

که تویی درج فلک را گهر یکدانه

شانه را چند دهد زلف تو مشاطه به دست

شانه از دست برون بادش و دست از شانه

خانه دولت جاوید بود منزل تو

نه به فرق سر ما پای ز دولتخانه

بخت پروانه یک پرتوم از شمع رخت

داد، کو آن که رساند به تو این پروانه

خواست پیمانه که چون جام نهد لب به لبت

پر ازین روست سبو را دلی از پیمانه

میلت ای طفل به افسانه چو جامی دانست

ساخت در عشق تو خود را به جهان افسانه