گنجور

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۱

 

بتا بدمهر و سنگین دل چرایی

چرا با وصل ما در ماجرایی

چو ما از جان و دل یکباره جانا

تو را گشتیم تو آخر که رایی

نظر بر من کن و بر حال زارم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۲

 

دلم شکسته چو زلف بتان یغمایی

نمی کنند جهان را به وصل دارایی

بتان گل رخ مه روی لیک بدمهرند

به سان ماه همه شب روند و هر جایی

چو سرو بر لب جویند رسته در دل ما

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۳

 

بیا که با تو نداریم دست بالایی

چرا به خون دل من دو دست آلایی

دلم ز دست فراق تو خون شود آنگه

بگو چرا تو به زجرم ز دیده پالایی

گذر به جانت ما کن چرا که از تو سزد

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۴

 

چنین بیگانه وش آخر چرایی

نیاید از تو بوی آشنایی

جفا چندین مکن بر دردمندان

ز حد بردن نشاید بی وفایی

بکردی خشم و از چشمم برفتی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۵

 

بربود از من دل دل ربائی

جز وصل او نیست دل را دوایی

درد دل من از جور یارست

سر بکند هم روزی ز جایی

دیدم رخش را دانم که روزی

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۶

 

مائیم و سر کوی تو جانا و گدایی

زان روی که درد دل ما را تو دوایی

جانی و جهان ای بت منظور خدا را

زین بیش مکن از من دلخسته جدایی

با این همه خوبی و لطافت که تو داری

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۷

 

آمد به مشامم ز سر زلف تو بویی

واندر طلبت زد دل تنگم تک و پویی

من گشته چو گویی به جهان در تک و پویم

باشد که بیابم ز سر زلف تو بویی

قدّت ز دو چشمم نشود دور نگارا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۸

 

ای مرا پیوند جان جانم تویی

چان چه ارزد جان و جانانم تویی

ای بسا دردی که دارم از فراق

یک زمان بازآ که درمانم تویی

بی وصالت [نیست] سامانی مرا

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۹

 

ای روان گشته ز چشمم ز فراقت جویی

ز چه از خون جگر در طلب مه رویی

شب دیجور به امّید سحر بیدارم

بو که از زلف تو آرد به دماغم بویی

تا به گرد رخ تو زلف چو چوگان دیدم

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۰

 

در مشک نباشد چو سر زلف تو بویی

مه را نبود چون رخ زیبای تو رویی

کی دل بشکیبد ز سر زلف دلارام

چون صبر کند دیده ام از روی نکویی

صبرم تو مفرمای خدا را ز شب وصل

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۱

 

جفا تا کی کنی بر ما نگویی

به خون دیده رویم چند شویی

به جان آمد دل من از جفایت

مکن زین بیش با ما تندخویی

مکن زین بیش خواری بر عزیزان

[...]

جهان ملک خاتون
 

جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۱۲

 

چرا به ترک جفا دلبرا نمی‌گویی

چرا رخ دلم از خون دیده می‌شویی

به جان رسید دل من ز جورت ای دلبر

تو تا به کی کنی این سرکشی و بدخویی

مرا ز درد غمت جوی خون رود از چشم

[...]

جهان ملک خاتون
 
 
۱
۶۹
۷۰
۷۱
sunny dark_mode